صفحه اصلیدیاسپوراروایتمی‌روم تا باز گردم؛ سفر یک دختر افغانستانی به تهران 

می‌روم تا باز گردم؛ سفر یک دختر افغانستانی به تهران 

زمستان‌های سرد ایران مرا به یاد تابستان‌های گرم افغانستان می‌اندازد. هر قدمی که در خیابان‌های غریب این کشور برمی‌دارم، حس می‌کنم ریشه‌هایم دارد از خاک وطنم جدا می‌شود. اما با خود عهد بسته‌ام که قوی بمانم، ادامه بدهم و روزی بازگردم و برای سرزمینم مفید باشم. 

آرزوی من این است که روزی، در افغانستان، در زادگاهم، به عنوان یک پزشک، به زنان و دختران کشورم امید و درمان هدیه کنم؛ تا آن‌ها بتوانند بدون ترس و محدودیت تحصیل، کار و زندگی کنند. اما واقعا نمی‌دانم چه آینده‌ای در انتظار من است؛ گاهی به زندگی‌ام می‌اندیشم و به نتیجه‌ای نمی‌رسم… نمی‌توانم بفهمم که من در چه مسیری در حرکتم؟

شاید بپرسید، «من کیستم و از چه روایت می‌کنم؟» دختری از قریه‌ای دوردست دایکندی که با شوق برای یک آینده‌ی روشن، کار و موفقیت درس می‌خواند و تلاش می‌کرد. سیما اکبری ۲۲ ساله، دانشجوی رشته‌ی مدیریت آموزشی در یکی از دانشگاه‌های تهران که با رنج بزرگ شد، اما دست از تلاش برنداشت. شاید «سنگان» را نشنیده باشید، اما دهکده‌ای کوچکی است در ولسوالی میرامور؛ جایی‌که در آن، متولد شدم و کودکی‌هایم گذشت. 

من در خانواده‌ای پرجمعیت و سنتی بزرگ شدم، خانواده‌ای که شش دختر  و دو پسر داشت. من دختر چهارم این خانواده بودم. اما روزی که چشم به جهان گشودم، به جای شادی، سکوتی تلخ در خانه حکم‌فرما شد؛ چراکه من «دختر» بودم. در جامعه‌ای که تولد دختر را ننگ می‌دانستند، حضورم باری بر دوش پدر و مادرم شد. دو سال بعد، وقتی برادرم به دنیا آمد، پدر و مادرم با خوشحالی نفس راحتی کشیدند. همان روزها بود که کم‌کم فهمیدم «دختربودن» در سرزمینم یعنی محدودیت، نادیده گرفته شدن و آرزوهایی که قبل از شکفتن پژمرده می‌شوند.

با تمام این تلخی‌ها، وقتی ۶ ساله شدم، قدم در مسیر دانش گذاشتم. مکتب ابتدایی را در لیسه‌ی مختلط سنگان آغاز کردم و با عشق به یادگیری، راهی قریه القان در ولسوالی شهرستان شدیم، جایی که دوره متوسطه و لیسه را در لیسه نسوان بنت‌الهدی القان به پایان رساندم. از همان کودکی، عطش یادگیری در وجودم شعله می‌کشید و من از بهترین شاگردان مکتب بودم. با نمرات عالی فارغ شدم و با هزار امید، برای آمادگی کانکور به کابل رفتم.

چهار ماه تلاش شبانه‌روزی، شب‌ها بی‌خوابی و روزها پر از امید و نگرانی گذشتند. سرانجام امتحان کانکور را در دایکندی سپری کردم. روز اعلام نتایج، دستانم می‌لرزید و قلبم تند می‌تپید. وقتی دیدم که در رشته‌ی مدیریت و حسابداری در کابل کامیاب شده‌ام، اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر شدند؛ اشک‌هایی از شادی، از افتخار و از این که تلاش‌هایم نتیجه داده بود. اما شادی من دیری نپایید…

آن شب تاریک، همه چیز را دگرگون کرد. صبح که از خواب برخاستم، خیابان‌ها پر از هرج‌ومرج بود و مردم، هراسان و سراسیمه، در حال فرار بودند. پرچم کشورم پایین کشیده شده و پرچمی دیگری جایگزین آن شده بود. حس کردم تمام رویاهایم را از من گرفتند. تمام آرزوهایی که سال‌ها برایشان جنگیده بودم، ناگهان در چهار دیواری خانه زندانی شد. روزها و شب‌ها در ترس و گریه سپری شد.

اما روزی خبر رسید که چند انستیتوت پزشکی می‌توانند فعالیت کنند. این خبر خوشحالم ساخت و دریچه‌ای کوچکی از امید در دلم روشن شد. پدر و مادرم به‌دلیل شرایط حاکم نگران من بودند و با تحصیلم چندان موافق نبودند. اما از این‌که دیدند افسردگی‌ام هر روز بیشتر می‌شود، سرانجام رضایت دادند.

اولین روزی که پایم را از خانه بیرون گذاشتم، تمام وجودم از ترس می‌لرزید. هر صبح، آیه‌الکرسی را زمزمه می‌کردم و نمی‌دانستم آیا زنده به خانه بازمی‌گردم یا نه. با تمام سختی‌ها، مدرک قابلگی‌ام را از انستیتوتی در کابل با درجه‌ی عالی دریافت کردم. اما چه فایده؟ تحصیل کرده بودم، اما آزادی نداشتم؛ بدیهی‌ترین حق انسانی‌، در سرزمینم از من دریغ شده بود.

آغاز یک سفر تحصیلی 

در همین روزهای تلخ، دوستی که در ایران تحصیل می‌کرد، تماس سرنوشت‌سازی گرفت. پرسید: “حالا چه می‌کنی؟”

نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. مگر آینده‌ای برایم باقی مانده بود؟ او گفت:« ایران بورسیه‌ای برای دانشجویان افغان اعلام کرده است. مدارکت را بفرست».  مدارکم را فرستادم و ده روز بعد، ایمیلی دریافت کردم: «شما در دانشگاه … به‌عنوان دانشجوی بورسیه پذیرفته شده اید». 

این خبر مرا عمیقا خوشحال کرد و باعث شد تصمیم جدی‌تری نسبت به سرنوشتم بگیرم؛ ترک خانواده و کشور و شروع مرحله‌ی جدید تحصیلی. با خانواده ام خداحافظی کردم و گفتم: «می‌روم و بر می‌گردم».

اما در این مسیر یک مشکل بزرگ وجود داشت؛ سفر بدون محرم، برای یک دختر جوان امکان‌پذیر نبود و درواقع اجازه‌ی سفر نمی‌دادند. باید راهی پیدا می‌کردم. بعد از جستجوی بسیار، فامیلی را پیدا کردم که به ایران می‌رفتند. من با نقش “خواهرزاده‌ی‌شان” همراه‌شان شدم و راهی سفری پر از دلهره و ترس شدم.

مرزها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم، اما چیزی که در درونم سنگینی می‌کرد؛ گذشته‌ام، خاطراتم، خانواده ام و وطنم بود. اما چه چاره، جز کنار آمدن با شرایط که پیش آمده است. 

به ایران رسیدم. بعد از گشت و گذار و دید و بازدیدها، به دانشگاه که قبول شده بودم، رفتم. بعد از ثبت نام، تحصیل را آغاز کردم. من درواقع، وارد مرحله‌ی جدید زندگی شده بودم و اکنون دارم آن‌ مرحله را می‌پیمایم. حقیقت این زندگی جدید، سخت‌تر از چیزی بود که تصور می‌کردم. 

دوری از خانواده، تنهایی، غم غربت و… مرا از چارسو محصور کرده است. هر شب با اشک می‌خوابم و هر صبح با یاد عزیزانم بیدار می‌شوم. هر هفته با خانواده‌ام تماس می‌گیرم، اما بغض‌هایم را پشت لبخندهای مصنوعی ام پنهان می‌کنم. می‌دانم که پدرم هر روز سخت کار می‌کند، مادرم در خانه نگرانم است و من… من اینجا، دور از همه، در دنیایی که هیچ‌چیز آن برایم آشنا نیست.

اکنون که در پایان دوره تحصیلی خود رسیده‌ام، بیش از هر زمان دیگر ترس و اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته است.

مجبورم بعد از ختم تحصیل به کشور درد دیده و مجروح خویش‌بازگردم؛ جایی‌که معنای انسان و انسانیت دچار استحاله شده است و زن به‌عنوان انسان شناخته نمی‌شود.

گاهی از خودم می‌پرسم تحصیل و پیشرفت برای دخترانی مثل من، چه فایده و آینده‌ای دارد؟ آیا بعد از تمام تلاش‌هایم، باید برگردم و مثل یک موجود بی‌ارزش در خانه و قریه‌های کوهستانی محبوس شوم؟ 

سیما اکبری- تهران 

ارسالی به رسانه‌ی پل‌سرخ 

مطالب مرتبط

نوشته های دیگر

آخرین نظریات شما