صفحه اصلیدیدگاهارتباطاتاز مهاجرت تا خبرنگاری؛ می‌خواهم صدای بی‌صدایان افغانستان باشم

از مهاجرت تا خبرنگاری؛ می‌خواهم صدای بی‌صدایان افغانستان باشم

عبدالمبین حکیمی

هوا سرد بود، برف آرام‌آرام از آسمان می‌بارید و خیابان‌های شهر کوچک آلمان را سفیدپوش کرده بود. دانه‌های برف به صورتم می‌خوردند و سرمای گزنده تا عمق استخوان‌هایم نفوذ می‌کرد. اما در دل من، گرمای امیدی روشن شعله می‌کشید؛ امید به آینده‌ای بهتر، امید به‌ بازگشت به مسلکم، امید به صدایی که شنیده شود.  

پس از چندین جلسه با دفتر مهاجرت آلمان، بالاخره ایمیلی دریافت کردم که در آن، تاریخ ملاقاتم با دفتر رسانه مشخص شده بود. مسوول دفتر مهاجرت با لبخندی صمیمانه تاریخ ملاقات را برایم نوشت و آرزوی موفقیت کرد. لحظه‌ای که ایمیل را خواندم، حس کردم یک گام به رؤیاهایم نزدیک‌تر شده‌ام.  

یک روز قبل از این ملاقات، روز تولدم بود. با دوستانم جمع شدیم و روز را با خنده و شادی سپری کردیم. اما حتی در میان شادی‌ها، اضطراب روز ملاقات در قلبم لانه کرده بود. شب که به‌خانه رسیدم، در سکوت اتاقم، به سقف خیره شدم و با خود گفتم: «فردا، شاید روزی باشد که همه‌چیز تغییر کند.»  

صبح زود بیدار شدم. دانه‌های برف هنوز می‌باریدند و سرمای هوا صورتم را می‌سوزاند. با هر قدمی که در برف می‌گذاشتم، صدای خش‌خش برف زیر پاهایم را می‌شنیدم و در ذهنم جملات مختلفی را برای مصاحبه مرور می‌کردم. خودم را آماده می‌کردم که به زبان آلمانی از کارها و تجربیاتم بگویم، از سرزمینم، از روزهای سخت و از رؤیاهایی که در دل داشتم.  

وقتی به دفتر رسانه رسیدم، مسوول دفتر با لبخندی گرم به استقبالم آمد. در دستش سی‌وی من بود و نگاهش پر از کنجکاوی. گفت‌وگوی ما در فضایی صمیمانه آغاز شد. او سؤال می‌پرسید و من با تمام توانم جواب می‌دادم. هر واژه‌ای که به زبان آلمانی به‌زبان می‌آوردم، گویی پل کوچکی می‌ساختم که از گذشته‌ به آینده‌ام می‌رساند.  

حس غربت لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد. قلبم می‌لرزید اما صدایم را محکم نگه داشتم. بالاخره لحظه‌ای رسید که او دستش را دراز کرد و گفت: «به تیم گزارش‌گری خبری ما خوش آمدی!»  

لبخندی عمیق روی لب‌هایم نشست. گویی دنیا ناگهان روشن‌تر شد. نخستین تجربه‌ی تهیه‌ی گزارش خبری‌ام را با تیم جدیدم آغاز کردیم. همه‌چیز برایم تازگی داشت؛ دوربین‌ها، مایکروفون‌ها، خبرنگاران باتجربه‌ای که هر یک داستانی در دل داشتند.  

وقتی که به طعام‌خانه تلویزیون رفتیم و در میان خبرنگاران حرفه‌ای نشستم، حس می‌کردم که بالاخره به جایی تعلق دارم. از من درباره غذاهای افغانستان پرسیدند و من با افتخار از قورمه، قابلی پلو و نان‌های گرم و تازه سرزمینم گفتم.  

لحظه‌ای که مایک به دستم رسید، قلبم به شدت تپید. دستانم کمی لرزیدند اما حس کردم که این مایک فقط یک ابزار نیست؛ این مایک صدای من است، صدای افغانستان، صدای مردمی که در میان جنگ و مهاجرت صدایشان گم شده است.  

با خودم عهد بستم که از طریق این مایک، اقتدار رسانه‌های زیر سلطه محدودیت را حفظ کنم و صدای سرزمینم باشم. مهاجرت مرا دور کرد، اما مسوولیتم را سنگین‌تر ساخت.  

اینجا بود که فهمیدم مهاجرت پایان زندگی نیست؛ مهاجرت شاید آغاز فصلی تازه باشد، فصلی که در آن صدایم بلندتر، رؤیاهایم بزرگ‌تر و مسیری که باید طی کنم روشن‌تر شده است.  

من در میان برف‌های آلمان، با مایک در دست، به خود قول دادم که تلاش کنم، بجنگم و صدای بی‌صدایان باشم. به امید روزی که برف‌ها آب شوند و خورشید از پس ابرها طلوع کند؛ نه تنها در این شهر سرد، بلکه در قلب سرزمینم افغانستان.

مطالب مرتبط

نوشته های دیگر

آخرین نظریات شما