صفحه اصلیدیاسپوراروایتمیان دو جهان؛ از ویرانی کابل تا آبادانی لهستان 

میان دو جهان؛ از ویرانی کابل تا آبادانی لهستان 

عبدالمبین حکیمی 

در فرودگاه ایتالیا منتظر پرواز به پولند/لهستان بودم. زمان زیادی برای انتظار داشتم و با استفاده از اینترنت، شروع به تماشای مستندی درباره‌ی جنگ‌های داخلی کابل کردم. هر لحظه‌ای که از فیلم می‌گذشت، من بیشتر در آن خاطرات تلخ، غرق می‌شدم. تصاویر ویرانی‌ها، کوچه‌های پر از آواره و صدای بی‌پایان گلوله‌ها دوباره زنده شدند. کابل، شهری که روزی خانه و امید بسیاری از مردم بود، حالا به میدان نبرد تبدیل شده بود. زنان، مردان و کودکان، همه به نوعی قربانی این جنگ بی‌پایان بودند. با اینکه در فرودگاهی آرام و مدرن در اروپا نشسته بودم، ذهنم همچنان در کوچه‌های پر از گرد و خاک و جنگ کابل سرگردان بود.

زمان پرواز فرا رسید و من وارد هواپیما شدم و همچنان به تماشای بقیه مستند پرداختم. حالا در آسمانی پرواز می‌کردم که در جنگ‌های جهانی اول و دوم، هواپیماهای بی‌شماری برای نبرد از آن عبور کرده بودند. به‌تدریج هواپیما آماده فرود شد. کشوری که پس از خسارات و ویرانی‌های عظیم جنگ جهانی دوم، توانسته بود در زمان کوتاهی به یکی از مدرن‌ترین و روشن‌ترین کشورهای اروپا تبدیل شود، در زیر پای من بود. لهستان، که خود روزی در میان آتش جنگ سوخته بود، حالا با شکوهی دوباره زنده شده بود.

اما هر لحظه‌ای که هوا پیما به زمین نزدیک تر می‌شد به این شهر مدرن و زیبا نگاه می‌کردم، ذهنم به کابل بازمی‌گشت. تصویری که از کابل در ذهن داشتم، تصویر یک شهر زنده و سرشار از امید نبود. هر گوشه‌ای از این شهر درگیر جنگ، درد و آوارگی بود. زنان و مردانی که روزی خانه‌ای داشتند، حالا یا مهاجر شده بودند یا در سایه‌های جنگ به زندگی ادامه می‌دادند. کودکان کابل که باید در کوچه‌ها بازی می‌کردند و می‌خندیدند، حالا زیر سایه‌ی ترس و ناامنی بزرگ می‌شدند. در همین لحظات، خودم را در قلب کابل و میان آن همه ویرانی و وحشت حس کردم، گویی دوباره به همان سال‌های خونین برگشته بودم.

«به کابل برگشته بودم، شهری که روزی مملو از شور و زندگی بود، حالا در ویرانی فرو رفته بود. این‌بار، کابل دیگر آن شهر خاطره‌انگیزی که در گذشته دیده بودم، نبود. جنگ‌های داخلی و درگیری‌های بی‌پایان، چهره‌اش را به چیزی غیرقابل شناسایی تبدیل کرده بودند. حزب وحدت تا اواخر سال ۱۹۹۲ با دولت اسلامی کار می‌کرد، اما به محض پیوستن به حزب اسلامی، توازن قوا تغییر کرد. کابل دیگر آرامش نداشت، و من این جنگ بی‌پایان را با چشمان خود می‌دیدم.

در سال ۱۹۹۴ بود که دوستم که زمانی با احمدشاه مسعود کار می‌کرد، به نیروهای گلبدین حکمتیار پیوست. من از دور به تماشای این تغییرات نشسته بودم؛ هر روز جناح‌های جدیدی به میدان می‌آمدند و هم‌زمان بر ضد یکدیگر می‌جنگیدند. حکمتیار و جمعیت اسلامی، که زمانی متحد بودند، حالا دشمنانی بودند که بر ضد وحدت و اتحاد می‌جنگیدند. خیابان‌های کابل دیگر جای امنی نبودند، و هر گوشه‌ای از شهر بوی خون و باروت می‌داد.

سال ۱۹۹۵، احمد شاه مسعود و نیروهای دولت اسلامی افغانستان (ISA) موفق شدند کنترل بیشتر بخش‌های کابل را به دست بگیرند. آن سال، من در میان ویرانه‌های شهر قدم می‌زدم، کوچه‌هایی که زمانی پر از زندگی بود حالا تنها با صدای گلوله و انفجارهای بی‌پایان پر شده بودند. هر گوشه‌ای از کابل، به دست یکی از جناح‌های خاص افتاده بود: شمال شرق در کنترل نیروهای شورای نظار، جنوب کابل در اختیار حزب اسلامی افغانستان به رهبری گلبدین حکمتیار، و غرب و شمال غرب در دستان حزب وحدت اسلامی افغانستان به رهبری عبدالعلی مزاری. این تکه‌تکه شدن شهر را به خوبی حس می‌کردم؛ جایی که یک خیابان به‌نظر امن بود، در خیابان بعدی مرگ و وحشت بر پا بود.

حمایت‌های کشورهای خارجی مانند روسیه، پاکستان، عربستان سعودی و ایران به آتش این جنگ می‌دمید و کابل را به میدان نبردی بی‌پایان تبدیل کرده بود. نمی‌توانستم باور کنم که این همان شهری است که زمانی پر از زندگی و امید بود. 

سال ۱۹۹۶ را خوب به یاد دارم؛ وقتی که گروه حاکم که از سال ۱۹۹۴ شروع به قدرت گرفتن کرده بودند، سرانجام کابل را تسخیر کردند. ورود آن‌ها نقطه‌ی پایان جنگ‌های داخلی میان جناح‌های مختلف بود، اما خودِ این پایان نیز همراه با وحشت بود. آنها بیش از ۹۰ درصد کشور را به‌سرعت تحت کنترل خود گرفتند و تنها منطقه‌ی  کوچکی در شمال شرقی کشور را برای مجاهدین باقی گذاشتند. کابل به تسلیم فرو رفت، و با آن، امیدهای بسیاری نیز دفن شد.

در آن سفر، میان ویرانه‌ها و خیابان‌ها، دیگر هیچ نشانی از آن کابل قدیمی نبود. هر گوشه‌ای از شهر، زخم‌های جنگ را بر پیکرش داشت. مردم با نگاه‌های خالی از امید در میان آواره‌های خانه‌هایشان قدم می‌زدند، و من نمی‌توانستم فراموش کنم که چگونه این جنگ‌های بی‌پایان، تمام آنچه را که روزی این شهر را زنده کرده بود، نابود کرده‌اند.

وقتی به آسمان کابل نگاه کردم، خورشیدی کم‌فروغ در میان دود و گرد و غبار جنگ می‌درخشید؛ گویی آن‌هم دیگر رمقی برای نورافشانی نداشت».

هواپیما نشست کرد و همه‌ی مسافران یکی پس از دیگری از آن خارج شدند. اما من، همراه با افکارم، هنوز میان خاطرات و تصاویر جنگ‌های کابل اسیر بودم. وقتی قدم به خاک لهستان گذاشتم، به یاد آوردم که اینجا، همان جایی است که نقطه‌ی آغازین جنگ جهانی دوم بود؛ کشوری که بیشترین خسارات را در آن جنگ دیده بود. حالا من در یکی از پیشرفته‌ترین کشورهای اروپا ایستاده بودم، اما در ذهنم، همچنان به کابل فکر می‌کردم؛ به شهری که هنوز درگیر چالش‌های عظیم و دردناک خود است. 

از متن کتاب «از اندخوی باستان، تا رُوم معاصر»

یادداشت: دیدگاه‌ها و نظرات ابرازشده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع «رسانه پل‌سرخ» را بازتاب نمی‌دهد.

مطالب مرتبط

نوشته های دیگر

آخرین نظریات شما