زندگی ادامه دارد؛ حتی اگر سرزمینت را از دست داده باشی، حتی اگر رویاهایت شکسته باشد. تا زمانی که امید در دلت زنده است، راهی برای ادامه دادن هست. این جملات را در حالی مینویسم که در یکی از شهرهای آلمان، در اتاقم نشستهام و با نگاهی به گذشته، آیندهام را ترسیم میکنم. آیندهی که در مهاجرت شکل میگیرد اما از مادروطن ریشه گرفته است.
مادروطنم افغانستان، اما زادگاهم شهر کوچک و پرجنب و جوش پلخمری است؛ شهری که کوهها و تپههای سبزش شاهد اولین قدمها و رویاهای کودکیام بودند.
من شمشاد هستم، دختری که در یکی از زمستانهای سرد، در همین شهر چشم برای دیدن اینجهان باز کردم و در خانهای پرجنبوجوش و پر از محبت، میان خانوادهای که به علم، دانش، معرفت و خداشناسی باور داشتند، رشد کردم. هیچگاهی فراموش نمیکنم که پدر و مادرم میگفتند:«دانایی، روشنترین چراغ زندگی است».
اما زیباترین جلوههای زندگی ام، روزهای طلایی است که در مکتب گذشت. مکتب برایم دنیایی تازه بود؛ دنیای یادگیری و کشف حقیقت. معلمانی داشتم که تنها خواندن و نوشتن نمیآموختند، بلکه ما را به تفکر وامیداشتند. در کنار همصنفیهایم روزهای پرخاطرهای داشتم؛ زنگهای تفریح که پر از خنده میگذشت، امتحانهایی که استرس داشتند اما انگیزهبخش بودند و لحظههایی که در گوشه صنف دربارهی آینده خود حرف میزدیم.
هر صبح که از خانه بیرون میآمدم، پلخمری را در آرامش میدیدم؛ کوچههای باریک، درختان سبز، بوی نان تازه در نانواییها و صدای کودکانی که راهی مکتب بودند. این شهر، اولین جایگاهی بود که رویاهایم را در آن ساختم.
روزهای پر از امید و دوستی را در دانشگاه کابل آغاز کردم. زندگی در کابل متفاوت و پرهیجان بود. دانشگاه نه تنها برایم یک مرکز علمی، بلکه دنیایی از دوستی، یادگیری و تجربههای تازه بود. همصنفانم از هر گوشهای از افغانستان آمده بودند و هر روز با آنها دربارهی آینده، تغییر، آرزوها و کشورمان صحبت میکردیم.
ما فقط درس نمیخواندیم؛ بلکه رویا میساختیم. روزهایی که ساعتها در کتابخانه مینشستیم، شبهایی که در کنار هم برای امتحانهای سخت آماده میشدیم و لحظههایی که در گوشهای از دانشگاه دربارهی آیندهی کاری و تحصیلی خود بحث میکردیم. من خبرنگاری را دوست داشتم، اما چیزی که بیش از همه مرا جذب میکرد، نوشتن بود. از همان زمان میدانستم که کلمات، ابزار من برای بیان حقیقت و احساساتم خواهند بود.
سقوط امیدها و آغاز مهاجرت
اما همهچیز آنطور که تصور میکردم پیش نرفت؛ و اینجا، سقوط امیدها و آغاز مهاجرت بود. زندگیام را در اسارت گرفتند.
وقتی کشورم در تاریکی فرو رفت و دروازههای مکاتب و دانشگاهها بسته شد، آیندهی ما هم در یک لحظه بسته شد. دانشگاهی که روزی پر از شور و اشتیاق زندگی بود، خاموش شد. دخترانی که روزی با امید به صنفهای درسی میرفتند، دیگر اجازهی ورود به دانشگاه را نداشتند.
آن روزها، روح من بارها و بارها شکست. دیگر آن شهر برایم بیگانه شده بود و دوستانم کنارم نبودند. من نخواستم تسلیم شوم و مانند بسیاری، مجبور شدم وطن را ترک کنم.
وقتی مهاجرت کردم، هنوز در قلبم شوق نوشتن زنده بود، اما هر بار که میخواستم چیزی بنویسم، حسی عجیب مرا متوقف میکرد. چگونه میتوانستم در مورد چیزهای دیگر بنویسم وقتی که هر فکری به سمت درد وطنم میرفت؟ وقتی مکتبها بسته بودند، دانشگاهها خاموش بودند و هزاران دختر مثل من، پشت درهای بسته مانده بودند؟ این حس، مرا میشکست. گاهی جرئت نمیکردم قلم به دست بگیرم؛ انگار که کلمات دردی را در قلبم حس کرده بودند.
اما زمان گذشت و آرامآرام دوباره فهمیدم که نوشتن، تنها راه من برای زنده نگه داشتن امید است. حالا خوشحالم که دوباره این فرصت را یافتهام و میتوانم بنویسم، حتی اگر نوشتن دربارهی دردها و رویاهای ناتمام باشد.
وقتی به کشور جدیدی مهاجرت کردم، فکر میکردم همه چیز تمام شده است. زندگی در غربت آسان نبود؛ زبان جدید، فرهنگ متفاوت، تنهایی و دلتنگی، همه در کنار هم مرا تحت فشار قرار دادند. اما در درونم هنوز چیزی زنده بود؛ شوق آموختن و نوشتن.
تصمیم گرفتم که تسلیم نشوم. زبان یاد گرفتم، دورههای جدیدی گذراندم و در یک برنامهی کارآموزی دو ساله در حوزهی مدیریت شرکت کردم. در این مسیر فهمیدم که زندگی همیشه در حال تغییر است، اما چیزی که ما را زنده نگه میدارد، امید و تلاش ماست.
امروز، هنوز هم وقتی قلم به دست میگیرم، برای خود نمینویسم؛ برای تمام دخترانی مینویسم که از حق تحصیل محروم شدند، برای دوستانی که دیگر نمیتوانند به دانشگاه بروند، برای معلمانی که روزی در صنفهای درسی فریاد عشق و دانش سر میدادند و حالا سکوت کردهاند.
و با هر کلمهای که مینویسم، باور دارم رویاها هرگز نمیمیرند. شاید مسیر زندگی تغییر کرده باشد، شاید کیلومترها از خانهام دور باشم، اما من هنوز همان دختر پلخمری هستم که در مکتب، دانشگاه و خیابانهای کابل برای آیندهای روشنتر تلاش میکرد.
شمشاد- پلسرخ، آلمان