پناهی نیشهر
در جهانی که از سرعت اشباع شده، از معنا تهی گشته، و از سکوت میهراسد، سخن گفتن از شعر، آن هم نه بهمثابه فنون ادبی بلکه بهمثابه «شیوهای از بودن»، جسارت میطلبد. شعر، آنگونه که مارتین هایدگر در مقالهی مشهور خود مینویسد، چیزی بیش از واژهپردازی است. او میگوید: «انسان، تا آنجا که بر زمین زندگی میکند، شاعرانه سکنی میگزیند.» اما آیا در جهان امروز، این “سُکنای شاعرانه” هنوز ممکن است؟ چرا دیگر شعری نمیخوانیم که از عمق، از مکاشفه، از تجربهٔ زیستن بگوید؟ آیا زمانه شعر را بلعیده یا شاعران راه خویش را گم کردهاند؟
در تلقی هایدگری، شعر فقط ساختار زبانی خاصی نیست، بلکه یکی از راههای «در-جهان-بودن» است؛ یکی از شیوههای رویارویی با هستی، شبیه به آنچه عارف یا فیلسوف تجربه میکند. سکنای شاعرانه، یعنی نوعی زیستن همراه با حضور کامل، با گوش سپردن به نداهای خاموش هستی، با دیدن آنچه دیده نمیشود، با لمس آنچه در سطح باقی نمیماند.
در این معنا، شاعر کسی نیست که فقط شعر میسراید؛ ممکن است شعر بگوید و از سکنای شاعرانه بیبهره باشد. و در مقابل، ممکن است انسانی در سکوت، با نحوهٔ نگاه، با مهربانی یا حتی با رنج زیستن، شاعرانه در جهان ساکن باشد. بنابراین، پیش از آنکه شعر گفته شود، باید شاعرانه زیست.
اما زمانهٔ ما، زمانهٔ حواسپرتی و بیقراریست. در جهانی که زبان ابزاری برای دستور دادن، فروش، اقناع، یا سرگرمی شده، شعر که زبانِ مکاشفه است، منزوی شده. مخاطب امروز، در هیاهوی تصویر و سرعت، نه مجال مکث دارد، نه میل معنا. و شاعران، در واکنش به این وضعیت، یا در پستوی خاموشی فرو رفتهاند یا در تقلای دیدهشدن، گرفتار فرم و فن ماندهاند.
از اینرو، شعر امروز یا خاموش است یا آشفته. یا در خویش میپیچد یا در بازیهای زبانی حل میشود. اما آنچه کم است، همان «نفس شاعرانه» است، همان نگاه شگفت، آن حضور هستیشنو و هستینگر.
آیا شعر دیگر فایدهای دارد؟
اگر فایده را در معناهای فوری و کاربردی جستجو کنیم، شاید پاسخ «نه» باشد. شعر نان نمیدهد، قدرت نمیآورد، شهرت سریع نمیسازد. اما اگر فایده را در معنابخشی، در بیدار کردن، در نجات انسان از روزمرّگی و بیهویتی بدانیم، آنگاه شعر یکی از معدود چیزهاییست که هنوز میتواند ما را به خودمان بازگرداند.
در زمانهٔ زخم و فراموشی، شعر یادآور این است که میتوان انسانیتر زیست، دید، لمس کرد، شنید، و حتی رنج کشید. شعر، دعوت به حضوری زنده است، به نسبت داشتن با چیزها، با خاک، با آب، با درخت، با تن، با دیگر انسان.
شعر را نمیتوان زنده کرد، مگر آنکه «نگاه شاعرانه» دوباره در زیستن ما جاری شود. پیش از شعر، باید چشم گشود، سکوت کرد، پرسید، شگفتزده شد. باید به جهان، نه برای تسلط، بلکه برای همزیستی نگریست. آنگاه است که شعر، نه فقط در کتاب، که در خودِ لحظههای زندگی ما طلوع خواهد کرد.
شعر هنوز زنده است؛ به همان اندازه که انسان هنوز میتواند “با حیرت” در جهان ساکن شود.