عزیزم! آنچه می گویم گوش کن؛ تنها نرو بیرون. با این سر و وضع که تو برایت درست میکنی…حمید هنوز جمله اش تکمیل نشده بود که ریحانه میان حرف اش پرید و با لحن آشفته گفت: کدام سر و وضع؟ مگر من چه کار کردم که اینقدر تنگ نظری میکنی؟ هنوز یک هفته از ازدواج ما گذشته، اگر حالا کمی به خودم نرسم، وقتی پیر شدم برسم؟ حمید اینبار با لحن تندتر، سرش را بهسوی ریحانه چرخاند و پاسخ داد: تو تازه از افغانستان آمدی. اینجا مردم آزاد هستند، آزادی که من قبولش ندارم؛ رابطهها دیگه مرز نمیشناسد، متاهل و مجرد ندارد، هر که پیش آمد، خوش آمد. کافیست زن جوان و زیبا باشد؛ آنهم مثل تو اگر جذاب باشد که دیگه مال و حق سرخ خود شان میدانند.
ریحانه با بی خیالی لبانش را جلوی آیینه، لبسرین سرخرنگ زد و در حالیکه رنگ سرخ لبسیرین را با بولیز سرخش مطابقت میداد، با ناز زنانهاش گفت: عزیزم! به من چه؟ من که جز تو، مردی را در این دنیا نمیشناسم. هر کسی که به طرف من نگاه کند، چشم او را هم از حدیقه کشیده نمیتوانم. بان که ببینند، اگر چشمان شان از دیدن من سیر می شود، بگذار شود، از من چیزی کم نمیشود.
حمید مشت هایش را در دیوار خانه کوبید و با نعرهای که کشید، ریحانه را در جا میخکوب کرد و گفت: تو زن من هستی یا زن مردم؟ یا زن مردهای هرزهای که خواهر و مادر شان را نمیشناسند؟ اینجا آلمان است. صد تا پدر لعنت خارجی و داخلی پیدا می شود که … بعد با «اوف» که از دهنش خارج کرد، صحبتهایش را قطع کرد. دست و پای ریحانه به لرزیدن شد و این خشم حمید را باور نمیکرد. توقع نداشت که او بالای عروساش اینقدر داد بزند. لحظهای سکوت بین شان حکمفرما شد و بعد ریحانه کنار پنجره رفت. پردههای تور را کنار کشید و نگاهی به بیرون انداخت. همهجا با درختان نیمهبرگ خزانی پوشیده بود و خانههای که در طرف راست و یک جادهای که موتورها از آن تردد می کردند را تماشا کرد. بعد نگاه معصومانهاش را بر چهرهی برافروخته ای حمید انداخت و آرام گفت: حمید! باور نمیکنم که تو اینقدر سرم فریاد بکشی. ما در لحظات شیرین زندگی خود، اگر اینطور با غم و ترس و دلنگرانی و بیاعتمادی بگذرانیم، آینده چه خواهد شد؟ مرا برخورد امروز تو نگران آینده ساخته …
حمید با چشمان فراخ و سرخشدهی ناشی از عصبانیت، به چهرهی زیبا و معصوم ریحانه نگریست و با لحن تند گفت: اگر نگرانی، پس نمیخواهی ادامه بدهی. مثل سایر زنان که وقتی با شوهران شان به اروپا و آلمان رسیدند، طلاق خواستند. چون نتوانستند با یک مرد ارضا شوند و معلومدار است که دل شان به فاحشهگری شده و از شوهران شان طلاق گرفتند. بعد با ناخنش که سمت ریحانه تکان میداد، ادامه داد: بله شاید شوهران آن زنان فاسد و فاحشه، طلاق شان دادند، اما من از آن ها نیستم؛ کج راه بروی، قلم پایت را میشکنم و بینی و گوش ات را میبرم. اصلا برایم مهم نیست که کجا هستم، از حد بگذری، اجازه نمیدهم نفس اضافی بکشی. چه رسد به این قسم فیشن کردن و تیپ زدن و بعد بیرون رفتن و طلاق هم که …
ریحانه که با صبوری گوش میداد، شروع به گریستن کرد و با صدای محزون و درمانده اش گفت: حمید! من به امید خودت آمدم آلمان. تنها پناه من بعد از خدا تو هستی. آنوقت تو با این شماتت و قهر و غضب، با من رفتار میکنی؟ اما بدان اینجا آلمان است. اگر زیادهروی کنی؛ می روم پیش پلیس شکایت میکنم. خودت میدانی که آلمان برای حقوق زنان تا چه اندازه ارزش قایل است. آن وقت من نه؛ آلمان طلاق مرا ازت خواهد گرفت و …
حمید که دو قدم از ریحانه دور بود، با یک شتاب غیر قابل تصور خودش را به ریحانه رساند و چنان مشتهای محکمی بر سر و روی ریحانه کوبید که از صورت و دندان ریحانه خون جاری شد و ریحانه بی حال به زمین افتاد. حمید هنوزهم رهایش نکرد و بالای سرش آمد و با تمام قوای مردانهاش با لگد بر سر و صورت نازک ریحانه حواله کرد. چنان لگد میزد که گویا انتقام تمام مردان که زنان شان از آنها طلاق گرفته بود را از ریحانه میگرفت. صدای ریحانه و نالههایش، زیر لگدهای حمید قطع شد و مثل جسد، بیهوش بهزمین افتاده بود. لباس سرخرنگاش، سرخ رنگتر شد. اما حمید به این هم اکتفا نکرد و ریحانهای بی هوش را از زمین بلند کرده و داخل حمام برد. حمید که در آن لحظه خشمش را کنترل نمیتوانست، ریحانه را داخل وان حمام انداخت و آب وان را باز کرد و آنقدر آب بالا آمد که صورت ریحانه را پوشانید.
حمید هنوز هم در افکار خشمگیناش غرق بود که دروازه زنگ خورد … لحظهای که به خودش آمد، هر آنچه میدید، باورش نمیشد. ریحانه بین آب غرق شده بود. دوباره زنگ به صدا در آمد اما ترس و اضطراب اماناش را بریده بود. به هر سوی خانه و سالن میدوید. فکرش به هیچچیزی نمیرسید، تا اینکه صدای زنگ قطع شد. حمید لحظهای بالای مبل لم داد و با بیحالی و بی حوصلهگی دور و برش را نگاه کرد. قتل که انجام داده بود او را به شوک فرو برد. اما بعد از نیم ساعتی، فکری به ذهنش رسید. در حالیکه به پرندهای که کنار گلدان بالکن نشسته بود، نگاه میکرد؛ فکرش پیش جسد ریحانه بود. به این فکر بود که چطور از این فاجعهای که به بار آورده، رها شود. طرحی در ذهنش ریخت و شروع به جمع کردن چند دست لباس از داخل الماری کرد و بکس سفرش را بست. دمِ که از خانه بیرون میشد، ناگهان برگشت و داخل حمام رفت. نگاهی به ریحانهی بیجان انداخت. چشمانش را بست و سرش را با علامت تاسف تکان داد و درب حمام را محکم بست. از در خانه اش بیرون رفت و از راپلهها با دوش پایین شد. کنار پارکینگ داخل اتومبیل اش نشست و به سمت جادهای روبهرو حرکت کرد. همانطور در جادهها میپیچید. چند بار قصد کرد که موتور خودش را به کدام موتور دیگری بکوبد، تا خودش هم زندگیاش را خاتمه دهد؛ اما اینبار مسلط بود و تصمیم گرفت با خبر نمودن پلیس از طریق تماس اضطراری، آنها را در جریان وضعیت قتل ریحانه بگذارد و خودش در ایالتهای دیگر، خانهی رفیقهایش پناه ببرد. تماس اضطراری برقرار شد و حمید قتل را گزارش داد. گویا هیچ دخالتی در قتل نداشته و او یکی از همسایههای ریحانه و حمید است.
نویسنده: سارا رضایی
ارسالی به رسانهی پلسرخ