شگوفه ح. تنها
در اتاق کوچک آپارتمانی در پلسرخِ کابل، دختر و مادری زندگی میکنند که سبک زندگی و محدودیت فضای اجتماعی باعث تنش در میان آن دو میشود. فاطمه دخترکی است با چشمان درخشان و لبان خندان، اما مادرش، زنی است پیر با موهای سفید، بیسواد و دارای سبک زندگی کاملا سنتی. فضا طوری تنظیم شده است که فاصلهی قابل توجهی از نظر سبک زندگی میان دختر و مادر ایجاد شده است و نبردِ پنهان همراه با نگرانی میان دو نفر بر سر تلفن یا گوشی همراه در جریان است.
فاطمه، دختر سیزده ساله، مدت شش ماه است که از گوشی هوشمند استفاده میکند و مثل همیشه روی تخت خود دراز کشیده است و غرق بازیهای ویدئویی و گیمهای است که در اپلیکیشنهای تلفن همراه بهصورت رایگان دانلود/ بارگیری میشوند. او بهنحوی اسیر فضای مجازی شده و از فضای واقعی روز بهروز بیشتر فاصله میگیرد.
گوشی همراه جایگزین مکتب
فاطمه مدت یکسال است که بهدلیل قیودات و محدودیتها از سوی نظام حاکم، از مکتب محروم شده است. او گاهگاهی سری به کتابهایش میزند؛ اما وقتی به آینده اش نگاه میاندازد، کتابها را نیمهباز و پراکنده بر روی فرش رها میکند و بهسراغ گوشی میرود.
او پیش از این با همصنفیهایش مصروف آموزش در مکتب بود، صبح زود میرفت و ظهر بر میگشت. بعد از چاشتها کارخانگی اش را حل میکرد و شبهایی که برق داشتند، سریال یا فیلم میدید. اما از روزیکه دروازههای مکاتب بر روی دختران بسته شده است، بیشترین زمانش را با گوشی سپری میکند.
او روایت تلخی از این وضعیت دارد:« پیش از این درس داشتم، خوشی داشتم، زندگی داشتم. اما حالا هیچ چیزی ندارم. میخواستم در آینده یک آدم موثر برای وطنم شوم و خدمت کنم؛ اما حالا امیدی ندارم».
فاطمه در اوج بازی، بلند صدا میزند:«من برنده شدم، برنده شدم». اما این صداها اصلا برای مادرش جذابیت ندارد. مادر پیر فاطمه وقتی به این اوضاع میبیند، نگران میشود و به نصیحت دخترش شروع میکند:« دختر قندم، درک میکنم که دوره جوانی است و شوق بازی داری، اما وقتی میبینم تما روز وقتت را صرف چیزی میکنی که هیچ فایدهای ندارد، دلم خون میشود».
فاطمه به حرفهای مادرش گوش میدهد و میگوید:« مادر جان، کاری ندارم. نه درس ندارم، نه برنامه دارم و نه آینده. تنها چیزی که دارم، تلفن است. اگر این هم نباشد، در کنج خانه در حبس مریض میشوم».
این بگومگوها از شش ماه بهاین سو، میان فاطمه و مادرش جریان دارد. مادر فاطمه پیش از این برای دخترش افسانههای هزارگی را روایت میکرد، اما بعد از اینکه فاطمه خیلی مصروف گوشی شده، از این کار دست کشیده است. گویا یک نبرد میان سنت و مدرنیته، در خانهی فاطمه و مادرش جریان دارد.
خانه، بهمثابهی زندان
بهنظر میرسد که زندگی یکنواخت در درون خانه، روحیهی فاطمه را شکسته است. او دل شاد داشت و بگووبخندهایش در میان دوستان و همصنفیهایش زیاد بود. اما از وقتی به قول خودش با کتاب و قلم خدا حافظی کرده است، مانند یک زندانی در خانه زندگی میکند.
مادر فاطمه میگوید:«از روزی که دخترم شنید مکتب بسته شده است، کاملا خاموش شده است. اما گوشی همراه او را کاملا آرام کرده است».
از سخنان مادر این دختر سیزده ساله چنین بر میآید که حبس خانگی و اعتیاد به گوشی همراه، هردو بر زندگی و روحیات فاطمه اثر منفی گذاشته است. او از یک طرف طرحی برای زندگی بهتر ندارد تا هوایش تازه شود و از سوی دیگر، بهدلیل موجودیت این خلای بزرگ، بهگوشی پناه برده است.
فاطمه چنین ادامه میدهد:«خودم میفامم که تلفن چقدر مره مصروف ساخته. از صبح تا شام تلفن در دستانم است. فقط گیم میزنم و چت میکنم. از بس که مصروف گوشی میشوم، شبها درست خوابم نمیبرد. اما چه کنم؟ اگر این هم نباشد، باید بهجای تلفن فقط چرت بزنم/فکر کنم».
زندگی فاطمه نشان میدهد که دختران نوجوان در افغانستان، بهدلیل محرومیت از مکاتب و نبود منابع آموزشی، روزبهروز به شبکههای اجتماعی و بازیهای انترنتی مشغول میشوند و این اعتیاد فزاینده، آیندهی تاریکی را برای آنان رقم خواهد زد.