عزیزالله فرهمند
پل سرخ یک مکان زیبا در کابل است؛ اما برای بسیاریها تنها نام یک مکان نیست؛ بلکه محل شعر و کتاب و فلسفه است. پلسرخ بوی کبابهای خوشمزه، طعم قلیان در حضور دوستان و محل خاطرات مشترک است. این چهارراه قشنگ، جای روییدن عشق، کافههای دنج، نجوای آهنگ احمد ظاهر و صدها خوبی و دلبستگی و امید و چیزهای دیگر است.
برای من فرقی نداشت که در کجای کابل بودم، هر جا بودم و هر کاری داشتم سعی میکردم در طول روز خودم را پلسرخ برسانم؛ تا ضمن رفع خستگی، از دورهمیهای دوستانه بینصیب نمانم. یکی از خوبیهای پلسرخ این بود که هر موقع آنجا بودم حتما دوستی و آشنایی پیدا میشد که بنشینیم و از هر چیزی قصه کنیم. من که معمولا زود زود از بامیان به کابل میرفتم در هر سفری یکی دو هفته در کابل میماندم و این برایم فرصت عالی بود که با رفقای پایتختنشین برنامهریزی کنیم؛ برای برنامههای فرهنگی، دید و بازید، تفریح و خرید. در پایان هر سفر از پلسرخ برای خودم هدیه میخریدم. چه هدیهای بهتر از کتابهای مارکیت ملی که دکان به دکان آن را زیر و رو میکردم تا در نهایت چند کتابی از شعر، ادبیات، داستان و سیاست برای خودم بخرم. بعد از انتخاب چند جلد کتاب، بازدید از گالریهای نقاشی و خوشنویسی بخشی مهمی از برنامهی من بود.
پلسرخ گویی روح و روان آدمی را صیقل میداد، گاهی در جمع دوستان و همکاران میان دود قلیان مینشستیم؛ یکی از فلسفه میگفت، دیگری شعر میخواند، یکی طرح تجارت میریخت و دوستی دیگری به همهچیز میخندید و مسخره میکرد.
تنوع غذاهای وطنی در پلسرخ، انتخاب را برای هرکسی مشکل میکرد. شاید شماهم بارها این تجربه را داشته اید که کبابهای هوتل شاهی را انتخاب کنید، به رستورانت ازبک پلو بروید، دریمی پیتزا بخورید و یا هم غذایی از مینوی آیخانم، کلبهی آرمان، دلارام، تاج بیگم و … سفارش دهید. بازم هر چه بود فرصت این را داشتیم که روزهای زیاد در کافه-رستورانتهای پلسرخ غذاهای مورد علاقه ی مان را با همراهی دوستان نوشجان کنیم؛ دوستانی که البته بعضیهای شان به اینکه من میتوانم همه نوع غذا بخورم و اضافه وزن نگیرم حسودی میکردند.
بعضی روزها که هوای کابل مساعد بود، با همراهی چند دوست خوب از چهار راهی شهید تا چهار راهی پلسرخ قدم میزدیم. در آنجا راهمان را کج میکردیم و می رفتیم که در رضوی آیسکریم بخوریم. دوباره بدون اینکه احساس خستگی کنیم، چهار راهی پل سرخ را تا نزدیکیهایی لیسه حبیبیه میپیمودیم. در برگشت، من که عاشق شیرینی هستم، حتما یک جعبه از شیرینیهای خوشمزه آیسان یا ارگ میخریدم.
پلسرخ به یک محل متفاوت در کابل تبدیل شده بود؛ جایی که بیشتر جوانان امروزی در آن حوالی، دانشگاه میرفتند، محفل شعر برگزار میکردند، کتاب میخریدند، کافه میرفتند، موسیقی مینواختند، باهم دیدار میکردند، عاشق میشدند، قدم میزدند و یا هم بحث میکردند. در پل سرخ، مردم در آشتی با خود بسر میبردند، با هم آشنا میشدند و آهسته آهسته دوستیهایی پایدار شکل میگرفت؛ رفاقتهایی با جوهرهای جوانمردی و دوستیهایی که ماندگار می شدند.
بدون شک جایجای وطن برای همهی ما دوستداشتی است؛ کابل برای مان، زیبا و پر از خاطره است. پلسرخ با وجود اینکه مثل هر جای کابل و افغانستان چالشها و کمبودیهایی داشت، اما جذابیت آن برای جوانان انکار ناپذیر بود. زیبایی پلسرخ تنها در کافهها و کتابفروشیهای آن نبود؛ بلکه به آدمهایی بود که در آنجا رفت و آمد داشتند، آدمهای مهربان، دختران و پسرانی که با لبخند و اشتیاق صحبت میکردند و مردان و زنانی که شانه به شانه کنار هم راه میرفتند. آدمهای فهمیده و فرهیختهای را در پل سرخ ملاقات میکردی؛ آدمهایی که نگاه دیگری به زندگی داشتند، از صحبت شان امید و انگیزه میگرفتی و با جهانبینی وسیعتری بهخانه بر میگشتی.
بعد از سقوط جمهوریت، چندباری پل سرخ رفتم. پلسرخ مثل گذشته بود، اما گویا روحش پژمرده شده بود؛ دیگر لبخندی در چهرهی کسی نمیدیدم، کافهها خلوت بودند، در چشمان کسی برق شادی و نشاط نبود و افراد کمتری عمدتا مرد در خیابانها قدم میزدند. فرق دیگرش این بود که من تنها بودم و از آن همه دوستان و آشنایان خبری نبود؛ همه رفته بودند، یا دیگر علاقهای به بیرون شدن از خانه نداشتند و من در تنهایی بغض کردم و اشک ریختم.
بار آخر که از پلسرخ تکسی کرایه کردم تا به سمت خانه بروم، به این فکر میکردم که دوباره چه وقت آن همه شور و نشاط با آدمهای خوب و مهربان به پلسرخ بر میگردد و آیا من فرصت دیدار دوباره دوستانم را خواهم داشت؟ سوالی که هنوز جوابی برایش ندارم. وقتی در مورد پل سرخ مینویسی، حس نوستالژیک عجیبی داری و این حس تو را فرا میگیرد و با این شعر قنبرعلی تابش که با صدای داوود سرخوش خوانده شده است، بهوطن و پلسرخ همچنان فکر میکنی:
وطنم! دوباره اینک، تو و شانههای پامیر
بتکان ستارهها را که سحر شود فراگیر
بتکان ستارهها را که ستارههای این شهر
همه یادگار زخماند، همه یادگار زنجیر