اشاره:
بوف کور با روایت زندگی فردی آغاز میشود که از همان ابتدا تضاد میان «حال» و «هزار سال پیش» او آشکار است؛ فردی بینام که کاملاً از جامعهی خود رانده و بیگانه شده است. او رمان را با جملهی مشهور «در زندگی زخمهایی است که مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد» آغاز میکند. این شخصیت فاصلهای عمیق با دنیای عادیان دارد و برای فراموشی به شراب و تریاک پناه میبرد. نکتهی شگفت آنکه حتی نمیخواهد پس از مرگ، ذرهای از جسمش دوباره به چرخهی حیات بازگردد؛ نه در قالب گیاه و نه در هیئت خزندگان. همین نگاه به پوچی و بیمعنایی حیات است که برخی او را نویسندهای «شدیداً خیامیمشرب» دانستهاند.
تحلیل رمان:
در مورد بوف کور شنیده بودم که هر کس آن را بخواند، یا به مرگ میاندیشد یا به افسردگی پناه میبرد. همین دو کلمه کافی بود تا مرا به اعماق کلمات و جملات این کتاب بکشانَد؛ تا جایی که خواستم پیش از خواندنش، نخست زندگینامهی صادق هدایت را مطالعه کنم و سپس سراغ مجموعه آثارش بروم. مجموعهای آثار هدایت را با گردآور و مقدمه آقای محمد بهارلو گرفتم، اما متأسفانه بوف کور در میان آن نبود، چون در ایران ممنوع است. ناچار شدم این کتاب را به تنهایی تهیه کنم.
وقتی برای نخستین بار صفحات این اثر ممنوعه را گشودم، احساس کردم با نوشتهای متفاوت و شباهتهای اندکی از سایر آثار هدایت روبهرو هستم که بعدا به آنها اشاره خواهم کرد. رمانی که درونمایه و فضای آن شباهتهایی با آثار بزرگان اگزیستانسیالیسم چون سارتر، کامو و کافکا دارد؛ و شاید هم این شباهتها بیارتباط با تأثیرپذیری هدایت از کافکا نباشد. از همین رو میتوان بوف کور را همرقطار با آثاری چون بیگانهی کامو، مسخ کافکا یا مرگ ایوان ایلیچ تولستوی دانست.
بوف کور را نمیتوان تنها یک رمان دانست؛ این کتاب بیش از هر چیز یک اعترافنامهی روحی و یک آینهی شکسته از روان انسان مدرن است. هدایت در این اثر جهانی میسازد که در آن مرز میان واقعیت و خیال از هم میپاشد و خواننده را به اعماق ذهنی تاریک میبرد، ذهنی که پر از مرگ، وسواس، عشق دستنیافتنی، انزوا و پوچی است. شخصیت اصلی داستان بینام است و همین بینامی نشانهای از انسان مدرن است؛ فردی که در جهانی بیمعنا رها شده، نه هویت دارد، نه جایگاه، نه ارتباطی واقعی با دیگران. او از همان آغاز میگوید: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد.» این جمله کلید ورود به جهان هدایت است؛ جهانی که در آن زندگی زخمیست بیدرمان و انزوا تنها سرنوشت ممکن.
زن اثیری در رمان نماد آرمان دستنیافتنی است؛ او تجسم حقیقت، معنویت یا شاید عشقی است که خود هدایت از آن تعریف میکند. او عشق را توهم، خیال و واقعیت ناپذیر میداند. این زن در نگاه او هم پرستیدنی است و هم کشتنی. تضاد میان پرستش و نفرت، عشق و نابودی، نشاندهندهی روانی بیمار و سرگشته است که نمیتواند میان میل و واقعیت آشتی برقرار کند. وقتی او زن اثیری را میکشد، در واقع آرمان خودش را نابود میکند؛ چیزی را که معنای زندگی بود، با دست خودش از بین میبرد، و این صحنه اوج تراژدی بوف کور است: کشتن آنچه معنای بودن بود.
در مقابل زن اثیری، پیرمرد قوزی قرار دارد؛ او نماد مرگ و زوال است، نماد زمان که شانههای انسان را خم میکند، و همزمان نمایندهی جامعهای خرافاتی، سطحی و پوسیده. مردم اطراف راوی، از لحافدوزها گرفته تا آدمهای معمولی، همگی بیروح و بیهویتاند. اینها همان جامعهای هستند که هدایت از آن متنفر بود؛ جامعهای که نه معنویت سنتی دارد و نه اندیشهی مدرن، بلکه در پوچی و فرصتطلبی فرو رفته است. راوی از چنین جامعهای بیزار است، اما تراژدی او این است که نه میتواند با آن یکی شود و نه راه گریزی از آن دارد. شاید بتوان رمانهای دیگر هدایت را مثل سگ ولگرد یا داود گژپشت را نیز در این میان اضافه کرد، مخصوصا جمله معروف از اینجا رانده و از آنجا مانده.
بوف کور تنها یک روایت شخصی نیست؛ پشت آن فلسفهای وجودی نهفته است. هدایت پیش از آنکه آثار اگزیستانسیالیستی کامو و سارتر به فارسی برسند، در بوف کور پوچی را تصویر کرد. راوی او همچون مورسو در بیگانه یا شخصیتهای کافکا در مسخ، انسانی است در جهانی بیمعنا که هیچ ارزش ثابتی در آن وجود ندارد. نگاه او به مرگ نیز ریشه در اندیشههای خیام دارد. او نمیخواهد پس از مرگش حتی ذرهای از جسمش به چرخهی زندگی بازگردد. مرگ برایش نه رهایی است و نه معنا، بلکه فقط نابودی مطلق. همانگونه که خیام میگفت:
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
هدایت هم همین بیمعنایی را در شکل تاریکترش روایت میکند.
از نظر ساختار روایی، بوف کور شباهتی به خواب و کابوس دارد. زمان در آن شکسته است؛ روایت مدام بین گذشته و حال، وهم و واقعیت در حرکت است. کتاب در دو بخش نوشته شده: بخشی نخست شاعرانه و وهمانگیز و بخش دوم واقعیتر، اما هر دو در نهایت بازتاب یک حقیقت واحدند. تکرار جملهها، شخصیتها و صحنهها نشاندهندهی دور باطل زندگی انسان است، چرخهای که راه گریزی ندارد.
زبان بوف کور نیز منحصر به فرد است؛ نثری شاعرانه، پر از تصویرهای هولناک و تکرارهایی که فضای خفقان و وسواس را بازتولید میکنند. این نثر خود به تنهایی بخش بزرگی از تجربهی کتاب است، تجربهای که نه فقط با عقل، بلکه با ناخودآگاه خواننده درگیر میشود.
در نهایت بوف کور برای من تنها داستان یک فرد روانپریش نیست؛ بلکه داستان ماست. ما انسانهایی که میان سنت و مدرنیته، میان ایمان و شک، میان عشق و نفرت گرفتاریم. هدایت با این اثر آینهای شکسته روبهروی ما میگذارد؛ آینهای که هر تکهاش تصویری تیره و هولناک از درون ما را نشان میدهد. این کتاب نشان میدهد که انسان، وقتی از جامعه بیگانه شود و در خودش فرو رود، محکوم به جنون و نابودی است. نشان میدهد که عشق اگر به ایدهای دستنیافتنی تبدیل شود، سرانجامی جز نفرت و مرگ ندارد. و میگوید که زندگی، اگر تهی از معنا باشد، به چیزی جز پوچی و نیستی ختم نخواهد شد.
به همین دلیل است که بوف کور همواره اثری جنجالی و هولناک مانده؛ اثری که خواننده یا به عمق خودش فرو میرود و به تأمل میافتد، یا زیر بار تاریکی آن شکسته میشود.
درسهای بوف کور:
درس اول: تنهایی سرنوشت انسان است
در بوف کور، راوی هیچ ارتباط واقعی با دیگران ندارد. او از جامعه بیزار است و حتی وقتی عاشق زن اثیری میشود، این عشق بیشتر وسواس ذهنی است تا رابطهای انسانی. هدایت با این تصویر به ما میگوید که تنهایی نه یک وضعیت گذرا، بلکه بخشی جدانشدنی از وجود انسان است.
این همان چیزی است که شوپنهاور، فیلسوف بدبین آلمانی، گفته بود: تنهایی سرنوشت همهی افراد بزرگ است.
راوی بوف کور نشان میدهد که حتی در میان جمع، میتوان کاملاً تنها بود. این تنهایی البته میتواند خطرناک باشد؛ اگر انسان نتواند با آن کنار بیاید، به انزوا و جنون کشیده میشود. اما اگر آن را بپذیرد، میتواند سرچشمهی خودشناسی و آفرینش شود. هدایت با ترسیم تنهایی هولناک راوی، ما را وادار میکند که به تنهایی خودمان فکر کنیم و یاد بگیریم به جای فرار، آن را به فرصتی برای شناخت خویشتن تبدیل کنیم.
درس دوم: آرمانهای دستنیافتنی میتوانند نابودمان کنند
زن اثیری در رمان نماد یک آرمان محال است. راوی او را میپرستد، اما این پرستش سرانجام به نفرت و قتل میانجامد. این تناقض نشان میدهد که وقتی چیزی را بیش از اندازه آرمانی کنیم، دیگر آن را بهعنوان انسان یا واقعیت نمیبینیم؛ بلکه تبدیل به یک «ایده» میشود، و ایدهها وقتی محقق نمیشوند، ما را میبلعند.
زن اثیری برای راوی در ابتدا زیبا و دستنیافتنی، اما در نهایت به چیزی بدل میشود که باید نابود شود. هدایت به ما نشان میدهد که زندگی با آرمانهای محال، انسان را نه به شکوفایی، بلکه به فروپاشی میکشاند. درس اینجاست که باید میان رؤیا و واقعیت تعادل برقرار کنیم و مراقب باشیم چیزی را آنقدر مطلق نکنیم که به دشمن زندگیمان تبدیل شود.
درس سوم: پوچی میتواند هم هشدار باشد و هم بیداری
یکی از بنیادیترین پیامهای بوف کور این است که زندگی ممکن است هیچ معنای غایی نداشته باشد. راوی مدام از بیهودگی و زوال سخن میگوید، و این نگاه بدبینانه یادآور فلسفهی اگزیستانسیالیسم است. آلبر کامو در افسانه سیزیف جملهای دارد که گویی توضیحی برای حال و روز راوی تنها پرسش واقعی فلسفه این است: آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه؟
هدایت با بوف کور همین پرسش را پیش پای ما میگذارد. برای برخی، پوچی تنها به افسردگی و انزوا ختم میشود. اما برای کسانی که جرأت روبهرو شدن با آن را دارند، پوچی میتواند نقطهی آغاز بیداری باشد؛ بیداری برای اینکه خودمان معنایی تازه بیافرینیم. کامو معتقد بود انسان باید همانند سیزیف که سنگ را بارها از کوه بالا میبرد، پوچی را بپذیرد و در دل آن معنا بیافریند. هدایت شاید چنین پاسخی نمیدهد، اما دستکم ما را وادار میکند که با چشم باز به تاریکی نگاه کنیم و از خود بپرسیم: «من با این بیمعنایی چه میکنم»؟
نوروزعلی کاظمی؛ دانشجوی ماستری مطالعات منطقهای دانشگاه یزد- ارسالی به رسانه پلسرخ