عبدالمبین حکیمی، خبرنگار
آسمان ابری بود، نمنم باران میبارید و خیابانهای سرد شهر، حس غربت را در دلم عمیقتر میکرد. هنوز ماههای اول مهاجرتم بود و دلتنگی، سایهی سنگینی روی شانههایم انداخته بود. هر قدم که برمیداشتم، یاد روزهایی که در وطن با تمام وجود کار میکردم و آرزوهایی که برای خودم و مردمم داشتم، جانم را به لرزه میانداخت.
یک روز، نامهای از ادارهی مهاجرت دریافت کردم. باید به دفترشان میرفتم. در ملاقات، کارمند اداره از من دربارهی اهدافم در آلمان پرسید و از گذشتهام خواست تا بگویم. قصههایم را با دقت گوش میکرد و یکییکی در کامپیوتر ثبت میکرد. صفحهای خالی هم داشت؛ گفت هر کار و فعالیتی در آلمان انجام دهم آنجا ثبت میشود و برایم امتیاز خواهد داشت. پس از آن، مدتها خبری نشد. باز هم روزها در غربت گذشتند، تا اینکه دوباره برای گفتوگو مرا خواستند. اینبار تمام مدارکی که از افغانستان آورده بودم را با دقت بررسی و مرا به دفتری دیگر معرفی کردند.
دفتر جدید، مخصوص یافتن شغل در رشتهی تخصصی هر فرد مهاجر بود. به هر جا که میرفتم و با هر کسی ملاقات میکردم، با همه دلتنگی و تلاش، به آنها میگفتم که نمیخواهم از رشتهام جدا شوم؛ مثل این بود که فرزندی را از مادرش جدا کنند. اما آسان نبود، گذشتن از این مسیر، سخت و پرپیچوخم بود.
یک روز که برای سفر به رُم ایتالیا رفته بودم، پیامی دریافت کردم. گفتند باید به آلمان برگردم و به دیدار خانمی بروم که مسئولیت یافتن شغل در بخش تخصصیام را بر عهده داشت. چند روز بعد خودم را به آلمان رساندم و به دفترش رفتم. از آن روز به بعد، ملاقاتهای ما آغاز شد. جلسههای پیدرپی گذاشتیم و با هم روی تهیهی اطلاعات کلی حرفهای کار کردیم. هر هفته چند بار به دفترش دعوت میشدم، تا دربارهی ارسال ایمیل به مطبوعات مختلف هامبورگ مشورت کنیم. اما دو ماه تمام، هر پاسخی که میآمد، یک «نه» بود؛ ایمیلها را در قطار، در راه بازگشت میخواندم و نفس عمیقی میکشیدم. زیر لب زمزمه میکردم: «پایان هر تلاشی، روشنایی است.»
بالاخره بعد از مدتی تلاش، یکی از مجلههای شهر مرا پذیرفت. مسئول مجله خواست تا پیش از شروع همکاری، یک ملاقات حضوری داشته باشیم. از آنجا که آشنایی چندانی با آداب و رسوم مصاحبه در ادارات آلمان نداشتم، خانمی که کمکم کرده بود، برای این ملاقات هم راهنماییام کرد. گفت: «وقتی وارد دفتر میشوی، معمولاً میپرسند آب یا قهوه؟ اگر قهوه بگویی، شاید نوعی درخواست دستوری به نظر برسد، و اگر هیچ چیز نخواهی، ممکن است فکر کنند که مضطربی. بهتر است فقط بگویی آب».
بالاخره روز ملاقات فرا رسید. آن روز حسی عجیب داشتم، گویا آسمان هم با من همنوا شده بود و هوا آفتابی بود. در مسیر، مدام حرفهایی را که میخواستم بزنم، در ذهنم مرور میکردم و هر قدمی که به دفتر نزدیکتر میشدم، گرمای وجودم بیشتر میشد. وقتی رسیدم، کرتیام را در دست گرفتم و وارد شدم. طبق برنامه، به سادگی گفتم: «آب نورمال، لطفا». دیدار آغاز شد و مکالمهها آرام پیش رفت. در پایان، مسئول مجله از من پرسید: «چه ایدهها و پیشنهادهایی برای ما داری؟ چه کارهای میتوانی برای ما انجام دهی!؟»
این سوال برایم طعم امید داشت؛ به او گفتم که بهعنوان کسی که در بخش مهاجرین افغان فعالیت کرده، دوست دارم در این مجله جایی برای صدا و داستانهای افغانان باز شود. از این ایده استقبال کرد و هفتهی بعد، در بخش ویژهای از مجله، مطلبی درباره من نوشتند؛ کلماتی که احساس میکردم همه دلتنگیها و تلاشهای گذشتهام را به روشنایی بدل کردهاند.
این نقطهی عطف و اولین قدم بود، نقطهای از امید در تاریکی غربت. آرزو دارم با گذشت زمان، این روشنیها بیشتر شوند و زندگیام را روشنتر کنند.
روابط اجتماعی و رسانهای همواره یکی از اصول کلیدی زندگی حرفهای من بوده است. پس از مدتی، فرصتی فراهم شد تا در یک برنامه مهم شرکت کنم که ویژه خبرنگاران و فعالان رسانهای بود. این تجمع، که مدتها آرزوی حضور در آن را داشتم، کنفرانسی بود با محوریت متخصصان رسانه، خبرنگاران بدون مرز تبعیدی، و نمایندگان جامعه مدنی و سیاستمداران.
این رویداد نهتنها بستری برای تبادل ایدهها و تجارب رسانهای فراهم کرد، بلکه فرصتی بود برای تقویت شبکه ارتباطی من در عرصه رسانه، بهویژه در شرایط مهاجرت. در جریان این کنفرانس، با دو رسانه برجسته آلمانی و افغانی مصاحبه کردم و بر اهمیت ادامه فعالیتهای رسانهایام در دوران مهاجرت تأکید نمودم.
همچنین، در این نشست، صدای خبرنگارانی که در شرایط دشوار وطن، اطلاعرسانی میکنند را به گوش دیگران رساندم و بر لزوم همبستگی و همکاری جهانی با این قشر تأکید کردم. این تجربه ارزشمند نشان داد که حتی در دوردستها و شرایط سخت، رسالت رسانهای میتواند بستری برای اتحاد، آگاهی و تغییر ایجاد کند.