شفیقالله احدی، ماستر علوم سیاسی
در سالهای اخیر، موضوع فروپاشی و جابجایی قدرت در کشورهایی که درگیر جنگ و شورش هستند، به یک بحث داغ جهانی تبدیل شده است. این سؤال مطرح میشود که چگونه حکومتهایی که دو دهه پابرجا بودهاند، بهطور ناگهانی میتوانند سقوط کنند؟ وقتی سخن از فروپاشی به میان میآید، ذهن انسان به جز سقوط، هیچ تصویری دیگر را نمیتواند تصور کند. فروپاشی به معنای ویران شدن، فرو ریختن و از همپاشیدن همه ساختههای یک ملت است. افغانستان حداقل در یک قرن اخیر، تجربههای متعددی از فروپاشیهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی را داشته است. در این یک قرن، رژیمهای مختلفی بر سر قدرت بودند؛ از فروپاشی نظام شاهی و کودتای سردار محمد داوود و استقرار جمهوریت گرفته تا حکومت کمونیستی، اسلامی، امارتی و دموکراسی نیمبند و ناقص که در واپسین تحولات خود فروپاشید. هواداران هرکدام از این رژیمها در افغانستان با فروپاشاندن و ساقط کردن حکومتهای قبلی، بر اریکهی قدرت تکیه زدند. این فروپاشیها معمولاً با ویرانی، خانهبهدوشی، خفقان اجتماعی، شکنجه و کشتار همراه بوده است.
پرسش اصلی این است: چرا چنین فروپاشیهایی اتفاق میافتد؟ چه عاملی باعث شد افغانستان پس از دستیابی به مردمسالاری، به کام یک رژیم تمامیتخواه سقوط کند؟ و چرا سیستمِ مبتنی بر رأی مردم، نتوانست دوام بیاورد؟
نگارنده بر این باور است که در کنار سلطهجویی قومی، شکافهای عمیق اجتماعی، اختلافات مستمر سیاسی و ناآگاهی و وجود یک سیستم ناقص دموکراسی که موجب منازعات سیاسی و ایجاد خلأ در قدرت شد؛ عوامل فرهنگی- اجتماعی از جمله عوامل کلیدی این فروپاشی بوده است.
دموکراسی ناقص؛ مناصب ناقص
پس از سال ۲۰۰۱، امید بر این بود که افغانستان فصل جدیدی از حکومتداری را تجربه کند، به رفاه و آرامش دست یابد و با گذشتهی خونین و ویرانگر خود وداع کند. اما با گذشت چند سال، این امید به یأس تبدیل شد. گروههای مخالف دوباره جان گرفتند، در واقع با حمایت عوامل داخلی و خارجی حیات دوباره یافتند، قوی شدند و آهستهآهسته به چالش بزرگی در برابر حکومت تبدیل شدند. بسیاری بر این باورند که آنچه برای افغانستان به عنوان نسخهی شفابخش ارائه شده بود، نه تنها شفابخش نبود، بلکه مشکلات جدیدی را نیز ایجاد کرد. پس از شکلگیری حکومت موقت، سیستم دموکراسی در میان جامعهی سنتی که چیزی از ارزشهای دموکراسی نمیدانست، چون بمب منفجر شد. این سیستم با سوءاستفاده از ناآگاهی مردم، به ابزاری در دست قدرتمداران قومی تبدیل شد که اکثریتشان تنها از قدرت کشیدن شاخ و شانه آگاه بودند و بس. نمایندگانی به پارلمان راه یافتند که تصور میکردند وظیفهی اصلیشان گرفتن پروژههای دولتی و دخالت در استخدامهای حکومتی است. با آنکه در ۲۰ سال گذشته نسل جدید افغانستان با دنیایی جدید آشنا شد و درک نسبی از ارزشهای دموکراسی پیدا کرد و دانشگاهها به اهداف اصلی این نسل تبدیل شد، اما قدرت سیاسی همچنان در چالههای سیاه رقابتهای ناسالم و سلطهجوییها گرفتار بود.
از سویی هم، عصر ما عصری است که در آن جابجای سریع اتفاق میافتد. در چنین عصری اگر سیستمها بهسرعت درک نشوند، عوامل منفی و عناصر نامطلوب بهسرعت تصفیه و اصلاح نشوند، و درگیریهای داخلی حکومتی کنترل نگردند، فروپاشی به سرنوشت فاجعهبار تبدیل خواهد شد. چنانکه آلوین تافلر در کتاب جابجایی قدرت اشاره میکند؛«عصر ما سپیدهدم عصر جابجایی در قدرت است. ما در لحظهی زندگی میکنیم که کل ساختار قدرتی که جهان را یکپارچه نگاه میداشت، اکنون در حالی فروپاشی است. ساختاری از بنیان متفاوت در حال شکلگیری است. و این در هر سطحی از جامعه بشری دارد اتفاق میافتد.»
واقعیت این است که جامعهی افغانستان نتوانست دموکراسی را آنطور که باید جذب کند و بستری مناسب برای تحقق آن فراهم نماید. این جامعه نتوانست ریشههای عقبگرایی را بخشکاند و دموکراسی ناقصی که ایجاد شد، به یک سیستم فاجعهبار تبدیل گردید که با گذشت هر روز بیشتر و بیشتر شکافها میان مردم و حکومت را عمیقتر میکرد. در اواخر حکومت و نزدیکی تسلیمی و فروپاشی، عرصه برای جولان مخالفین بازتر شد و اختلافات درون حکومتی شدت بیشتری یافت. چرا که از رئیسجمهور گرفته تا هر مقام دیگری، همگی از مجرای این سیستم ناقص به قدرت رسیده بودند. بسیاری از این مقامات نه از طریق انتخاب صحیح، بلکه از طریق انتصابات غیرمناسب، قدرت را در دست گرفته بودند و همین امر آنها را درگیر بحران مشروعیت کرده بود. این بحران باعث شد تا آنها به فکتهای دیگری چنگ بزنند؛ همچون دامن زدن به اختلافات قومی، عمیقتر ساختن شکافهای اجتماعی، فساد در لایههای مختلف حکومتی، حمایت از گروههای مخالف دولت و تضعیف حکومت. به این ترتیب، دموکراسی ناقص، مناصب ناقص را به میان آورد و این نقصها، در کنار سایر عواملی که پیشتر ذکر شد، موجب فروپاشی حکومت از درون شد و در نهایت به تسلیمی آن انجامید.
نقص در فرهنگ سیاسی دموکراسی
دموکراسی در افغانستان، بیشتر از آنکه بهعنوان یک سیستم حکومتی در نظر گرفته شود، به چشم یک پروژهی سیاسی خارجی آمد که برای جامعهای با تاریخ فرهنگی و سیاسی متفاوت، مفهومی ناآشنا بود. این مفهوم که خاستگاه آن غرب است، در جوامع سنتی چون افغانستان بار معنایی منفی و ضدیت با فرهنگ و سنتهای حاکم پیدا کرد. افغانستان حد اقل از آغاز تاریخ معاصر خویش تا اکنون یک ساختار فرهنگی-سیاسی سنتی و قبیلهای داشته که در آن احترام به ارزشهای سنتی، شخصیتهای برجسته، سلسلهمراتب قدرت و روابط قومی و قبیلهای، مهمتر از اصول دموکراتیک است. به همین دلیل، تلاش برای نهادینهسازی دموکراسی در چنین جامعهای، که از نظر فرهنگی آمادگی نداشت و بعدها نیز برای ساختن بستری فرهنگی آن تلاشی آنچنانی صورت نگرفت، با مشکلات زیادی مواجه گردید. در چنین شرایطی بود که، ارزشهای دموکراتیک مانند حقوق فردی، آزادی بیان و برابری اجتماعی، در بسیاری از مناطق با موانع فرهنگی جدی روبهرو شدند.
عدم درک درست از مشارکت سیاسی و حکومتی
یکی از بزرگترین چالشها، درک ناقص و نادرست از مفهوم مشارکت سیاسی و مسئولیتهای شهروندی بود. مشارکتی سیاسی به عنوان مسوولیت شهروندی نهادینه نشد و بحث مسوولیت شهروندی برای بسیاری از مردم افغانستان قابل فهم نبود و نیست. بهویژه در مناطق روستایی، درک صحیحی از حق رأی، نظارت بر حکومت، و مسئولیتهای خود در قبال حکومت نداشتند و هنوز ندارند. این موضوع باعث شد که سیستم دموکراتیک بهطور عمیق در فرهنگ سیاسی مردم ریشهدار نشود و تنها به یک الگوی ظاهری و شکلی تبدیل گردد، که بدترین نوع دموکراسی و محکوم به شکست بود.
ضعف در سیستم آموزشی و آگاهی سیاسی
به نظر نگارنده چیزی که بیشتر از همه سبب شد دموکراسی در جامعهی افغانستان جا افتاده نشود و به ابزاری قدرتمندان تبدیل گردد، عدم آگاهی سیاسی و فرهنگی مردم در افغانستان بود/است. این ناآگاهی سیاسی ریشه در نظام آموزشی کشور دارد. نظام آموزشی که در افغانستان همواره با مشکلاتی چون؛ کریکولم نا مناسب آموزشی، معلمان با سطح سواد پایین و غیر تخصصی، کمبود منابع، فقدان دروسی که مفاهیم سیاسی را در مکاتب توضیح دهد، ناآگاهی، و بیثباتی روبرو بوده است. بسیاری از مردم، به ویژه در مناطق روستایی و دورافتاده، از آموزشهای سیاسی و اجتماعی که برای درک مفاهیم دموکراتیک ضروری است، محروم بودند. اکثر مردم افغانستان به دلیل فقر و ناآگاهی، قادر به تحلیل صحیح از اوضاع سیاسی، تصمیم درست در قبال قضایای سیاسی و حتا ارزیابی درست از اشخاصی که به قدرت میرسید نبودند. از آنجا که بسیاری از مردم حتی از حق رأی و وظایف خود در یک سیستم دموکراتیک اطلاعی نداشتند، توانایی تشخیص سیاستهای منفی یا فساد در حکومت را نیز نداشتند. این ناآگاهی اجتماعی و فرهنگی، حکومت را در برابر فشارهای داخلی و خارجی آسیبپذیرتر کرد.
تبلیغات در رسانهها
رسانهها در افغانستان از جمله ابزارهای قدرتمند و تاثیرگذار بر افکار عمومی بودند. بعد از سال ۲۰۰۱ که موج وسیعی از رسانهها در کشور تأسیس شدند، فضا برای بستر سازی دموکراسی، تقویت دولت، توضیح مفاهیم چون؛ مسوولیت شهروندی، مشارکت سیاسی، تعهد اجتماعی و ترویج ادبیات صلح و زدودن ادبیات جنگ مساعد شده بود. اما، با تأسف که رسانههای افغانستان بهجای چنین برنامههای به تبلیغ منفی و در مواردی نا آگاهانه به بزرگنمایی مخالفین حکومت پرداختند. خبری از ادبیات صلح در رسانهها نبود و هرچه بود جنگ و درگیری. واضح است که رسانههای مختلف، بهویژه در دورههای بحرانی، نقشی برجسته در شکلدهی به نگرشها و احساسات مردم ایفا میکنند. با این حال، در بسیاری از مواقع، رسانهها نتواستند نقشی مثبت در آموزش دموکراتیک ایفا کنند و بالعکس، برخی از رسانهها به دامن زدن به اختلافات قومی، مذهبی و سیاسی کمک کردند. گروههای مخالف دولت، از رسانهها و تبلیغات بهعنوان ابزارهایی برای بسیج مردم و تقویت هویتهای قومی و مذهبی استفاده کردند. این نوع تبلیغات که در مواردی زیادی حمایت سیاسیون را نیز در قبال خویش داشت، باعث افزایش شکافها و تنشهای اجتماعی شد و در نهایت بر فرآیند فروپاشی حکومت افغانستان تأثیرگذار بود.
جمعبندی
فروپاشی حکومت افغانستان در سال ۲۰۲۱، نتیجهی عوامل پیچیدهی سیاسی، نقص سیستمی و فرهنگی-اجتماعی بود که در کنار مشکلات دیگر، این کشور را به بحران کشاند. عواملی چون ضعف در فرهنگ سیاسی- دموکراسی، نقش منفی رسانهها، ناآگاهی اجتماعی، عدم درک درست از مشارکت سیاسی، فقر آموزشی و ضعف در سیستم آموزشی، همه دست به دست هم دادند تا حکومت افغانستان نتواند در برابر فشارهای داخلی و خارجی تاب بیاورد. اگرچه ساختارهای حکومتی بهدنبال تقویت نهادهای دموکراتیک بودند، اما در عمل جامعهی افغانستان برای پذیرش و استقرار دموکراسی به دلایل فرهنگی و اجتماعی آماده نبود. این مسأله در نهایت منجر به فروپاشی سریع حکومت و بحران موجود شد.