باران سجادی، زادهی آوارگی، در هجرت ریشه دوانده است. کودکیاش در مشهد، با کار و فقدان پدر گره خورد؛ پدری که در سیاست افغانستان نقش داشت و در آن راه جانش را از دست داد. شعرهای بیپروای باران، دانشگاه فردوسی را بهرویش بست و او را به تبعیدگاه دورتر پرتاب کرد. او اکنون در کانادا است؛ جایی که وطن را در کلمات زنده نگه داشته است.
شعرهای باران، «زخم زن» افغانستان است و خشم و اعتراض در آثار او بهخوبی دیده میشود. از «سنگباران» تا «پریود» و اکنون «خونآلا»، آثار ادبی باران هستند که صدای سرکوبشدگان را ثبت میکنند. اما این شاعر از موسیقی نیز بهحیث زبان اعتراض و پژواک از حقیقت تلخ، استفاده میکند. پلسرخ در سلسله گفتگوهایش با فرهنگیان، اینبار پای صحبتهای «باران» نشسته است.
باران سجادی کیست؟ اگر بخواهید در چند جمله کوتاه معرفی اش کنید، چه تصویری ارایه میکنید؟
باران سجادی مهاجر است و این هجرت را قبل از تولد تجربه کرده و همیشه مسافر بوده است.
شما در مهاجرت متولد شدهاید و آوارگی همیشه بخشی از زندگیتان بوده است. این تجربه چگونه بر هویت و نگاه شما تأثیر گذاشته است؟
آوارگی و بیوطنی حسهای متفاوت در من داشته است، حسرت و رنج فراق و زخمهایی را این مهاجر بودن با خود به همراه داشته است. انسان معاصر امروزی با مهاجرت بسیار آشنا هست، بهدلیل آتش جنگها و پیامدهای آن که باعث شد میلیونها انسان آوارگی و مهاجرت را تجربه کنند.
تعلیق از دانشگاه فردوسی مشهد نقطهعطفی در زندگی شما بود. این اتفاق شما را به مهاجرت مجبور کرد یا افقهای تازهای پیش رویتان گذاشت؟
من به تنهایی مهاجر و از خانواده جدا شدم. بهدلیل سن و تجربه کم، رنجهایی را کشیدم که شاید مهاجران امروز کمتر آن رنجها را بکشند. اما در کل مهاجرت یکی از سختترین گذرهای زندگی است و البته در چند سال اخیر با سقوط دولت پیشین میلیونها هموطن ما با مهاجرت اجباری، از کشور خارج شدند و این درد مشترک هست. در کنار همه سختیهای مهاجرت، به مسائل دیگر هم میشود اشاره کرد؛ رشد و بلوغ فکر و تعامل با فرهنگها و مذاهب مختلف و جامعه انسانی جدید میتواند هیجانانگیز باشد. رشد درونی و یادگرفتن از جامعه جدیدی که شخص مهاجر در مواجهه با آن گاهی دچار شوک میشود و گاهی باعث تجربه جدید، نیز هیجانآور است.
شعرهای شما، بهویژه در مورد زنان، همیشه واکنشبرانگیز بوده است. شعر برای شما ابزار اعتراض است یا فضایی برای تأمل و جستجو یا چیز دیگر؟
در ارتکاب شعرها بیتقصیرم؛ چون جوشش درونی من هستند. البته در فضای فعلی و موقعیت زن در در جامعه سنتی افغانستان، همیشه حس «تکلیف برای مبارزه» در من قوی بوده و اعتراض به وضعیت زن در افغانستان، یکی از دلایل بیپروایی من در نوشتن بوده است.
نامهایی چون «سنگباران»، «پریود» و «خونآلا» جسورانه و چالشبرانگیز هستند. چه ایدهای پشت انتخاب این نامها است؟
در شعرهایتان، اغلب مفاهیمی چون «دلهره»، «فروپاشی» و «اغتشاش» تکرار میشوند. اینها بازتاب تجربههای شخصی شماست یا از جای دیگر ریشه میگیرد؟
واژههای یک شاعر بیانگر درون اوست؛ من شاعر شعرهای سیاه هستم. حقیقت زندگی من بهعنوان یک شاعر و انسان دردمند افغانستانی تعامل و تجربههای تاریک است. بلی، من با انفجار و دود و خون و آتش و انتحار و جهل و تعصب و قومگرایی و قتل و اغتشاش و اضطراب و اندوه وترس و سیاهی آشنا هستم …..

بسیاری از تصاویر شعریتان سینمایی و ملموساند. آیا از سینما و موسیقی در شعر تأثیر میگیرید؟
من اعتماد و اعتقاد عجیبی به موسیقی دارم. البته منظورم «موسیقی خوب» است؛ موسیقی که از هنر برخیزد، نه آنکه برای تجارت و بازار ساخته شود. متاسفانه جای موسیقی خوب و هنر در افغانستان بسیار کمرنگ هست؛ اگر چیزی هم داریم، از اسطورههای درگذشته هست. موسیقی فعلی ما فقط به بازار و دلار فکر میکند و هیچ بویی از هنر واقعی که باعث تعالی روح انسان شود را نمیشود از آن حس کرد.
من با موسیقی خو دارم و تأثیر عمیقی بر روان و حس درونی من دارد. موسیقی خوب مرا وارد دنیای هولناک و دلهرهآور شعر میکند. منظور من از دلهره، رنجهای مقدس و بیبدیل، تخریب و ویرانگی و ریزش بیامان حسهایی است که در زاویههای تاریک ذهن آدمی پنهان مانده است. با موسیقی خوب میشود حقیقت را با چشم جان دید؛ آنچنان برهنه و دور از افکتها و رنگ و لعابهای دروغین.
در کنار شعر، موزیکویدیوهای اعتراضی مانند «زن» و «خدا پشت در است» ساختهاید. با این وصف، موسیقی و تصویر راچقدر ابزار مؤثری نسبت به شعر برای اعتراض میدانید؟
من آواز را که با تصویر و ویدیو باشد، راهی برای تاثیر بیشتر دانستم، چون شعر من بهدلیل ساختار متفاوت و ناشناس مخاطب خاص و اندک دارد؛ اما همین مخاطب اندک من خوشبختانه از سطح فهم و درک بالاتر نسبت به عام جامعه برخوردار هست و این مرا کافی است. مخاطبانم برایم ارزش بالایی دارند. از آنجا که موسیقی فعلی زنان افغانستان، کاملا بازاری و تجاری هست و موسیقی اعتراضی و آواز عصیان نداریم و یا بسیار محدود و کم داریم، تصمیم گرفتم که چندکار هنری با تم سیاسی و اجتماعی بخوانم و صدای دختران سرزمینم باشم.
موسیقی یا شعر؟ کدام یک میتواند تو را بهتر به اهدافت برساند؟
بدون شک، شعر! من یک آوازخوان و یا موسیقیدان حرفه ای نبودهام و نیستم. دلیلش هم پیشینهی خانوادگی من است که فرصت آموزش موسیقی یا آواز را برایم نداد. اما یک یا دوکار موزیک -ویدیوی اعتراضی که انجام داده ام، شاید ماندگارتر و فاخرتر از صدها کار تجاری و بازاری باشد که تولید و منتشر میشود. منظور من از موسیقی بازاری، کارهایی است که فقط برای جلب مخاطب انجام میشود، آنهم در شرایط کنونی که هرلحظه، «سلیقه و مُد» تحت تأثیر فضای فعلی و تقاضای جمعی در حال تغییر هست. درنتیجه، این هیاهو و شلوغی بازار و تقاضا میتواند بسیاری را جذب کند تا تولیدات کممایه و بیارزش و کمکیفیت و غیر هنری را به خورد جامعه بدهند. عامه جامعه ممکن است در مدت زمان کمی، از این عرضه استقبال کند؛ اما تب تند زود تمام میشود. من مشتاق این هستم که کار کمی تولید کنم، اما کار که ارزش داشته باشد؛ تولید محتوایی که فاخر و قابل احترام و ماندگار باشد و اندک سوالی خلق کند و مخاطب را بهفکر فرو ببرد. دربارهی واژه شعر همین بس که من حقیقت وجود خودم را در شعرها و واژههایم یافتم و این ارضای روان، برایم تجربهای است وصف ناشدنی. این آمیزش و تحلیل در انبوه واژه و کلمه، آنچنان که دیگر «من» نیست و هرچه هست، حضرت خوب شعر است.
اگر فقط یک شعر از خودتان را برای نسلهای آینده به یادگار بگذارید، کدام را انتخاب میکنید و چرا؟
ساعت به وقت پنج +ره
ساعت شبیه رسیدن به تو بود که
گریخته و سر از پای ناشناخته بودم
هراس و اضطرابی که از ابتدای راه
کنار اولین مشق های من
هر شب میتوانست مرا بدرد و ببرد به مکانهای هولناک و متروک
به ساختمان سازی قلب های مرده
به آنجا که تنهاترین عضو بدنم
لباسی از مشکیترین پردههای جهان را
به توهم تو به دیوارها زده
شعارهای اینترنتی
ما و کفشهای سیاه
با دستهایی که بر بدنهای کرخت و بی حس ما آویخته!
آری روزی از جسم و جان گریخته
و با رژ لب سرخ
بر لبهای خویش نوشتم
مرگ بر تمام این سالهای ویرانگر
که میبرد خانه و کاشانهی مادری مرا
انگار راکتها در تمام زندگی من فرو ریختهاند
و هنوز کفنهای سفید را
با عطرهای کشورهای خارجی
اینجا تمام خویش را به دریاها پرتاب کردم
اما هنوز خونی در میان من زندگی میکند
مثل زنی که از سنگسار برگشته
و دل خوش کرده بهدعای مادر به دعای مادر
آری به امتداد تمام دیوانگیها و لباسهایی که در تنم پاره کردم
از روشنایی و از گردنهای بریده
از مرزهای روشن شکاک
من از ستارههایی که بر سرم ریخته بودی
تنها بهدنبال فرصتی
به عذاب فرهنگی خاص
به دنبال تو در ایستگاه پل سرخ
به انتظار نشسته ام
نشانی آخر ما
شعریست که در پل سوخته
دود میشود….
چرا میخواهم این شعر من برای آینده بماند، صادقانه بگویم، نمیدانم. اندوهی که در این شعر هست، امیدوارم فرداها نباشد و بتوانیم دوباره در پلسرخ کابل ملاقات کنیم.
باران عزیز ممنون از گفتگوی خوب تان با پل سرخ