رامین رازقپور، داستاننویس جوان افغانستانی، با نگارش «آدمها پشت کلماتشان پنهان میشوند» در بیستوسومین دوره مسابقه داستان کوتاه صادق هدایت، مقام نخست را کسب کرد و به عنوان دومین نویسنده افغانستانی در این مسابقه شناخته شد.وی در ۱۳۷۴ هجری خورشیدی در شهر پلخمری به دنیا آمد و پس از فارغالتحصیلی از لیسهی استاد عبدالحق بیتاب در سال ۱۳۹۴، وارد دانشگاه کابل شد و تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات فارسی ادامه داد. او در آثارش از تجربیات زندگی و چالشهای روزمره بهره میبرد و با نگاهی عمیق و فلسفی به داستانسرایی، تلاش میکند تا حقیقت انسانی را از لابهلای کلمات کشف کند.
پلسرخ در سلسله گفتگوهایش با فرهنگیان، اینبار با «رازقپور» گپ و گفتی انجام داده و ضمن اینکه تجربهی او از خوانش «بوف کور» را پرسیده، نگاه وی نسبت به ادبیات را نیز به واکاوی گرفته است. رازقپور در این مصاحبه میگوید که برای کسب مقام نخست این مسابقه، بوف کور را ۱۳ بار مطالعه کرده است و آن نسخه اکنون جز آثار عتیقه برایش شده است. در زیر گفتگوی عبدالبصیر مصباح با رامین رازقپور را میخوانید.
آقای رازقپور! میدانیم که شما برندهی مقام اول خلاصهنویسی بوف کور صادق هدایت هستید و نویسندهی خاک و خاکستر. آیا چیزی دیگری هم هست که ما نمیدانیم؟
–چندماه قبل در چهارمین دور جشنوارهی ادبی اکرم عثمان از میان ۱۳۷ نویسندهی افغانستانی–مقام دوم را با داستان کوتاه «زمستان، آخر سال نیست» بهدست آوردم. علاوهبراین، ویراستاری میکنم و آثار نویسندهگان افغانستانی را برای بنگاه انتشاراتی ناشران فراز—صوتی میسازم. اگر حوصلهی لاغرم کمکی بکند، گاهی دربارهی بعضی از کتابهاییکه میخوانم، یادداشتی مینویسم؛ اما در هیچجایی نشرش نمیکنم. فکر میکنم هنوز خیلی زود است. حداقل اندکی زمان بگذرد، تا نثرم پخته شود و چاق و چالاک.
لطفاً از کودکیتان برایمان بگویید. چه خاطراتی در ذهن شما پررنگتر هستند؟ آیا تجربهی کودکی در روستا بر نگاه شما به ادبیات تأثیر گذاشت؟
—آنروز که شهر را ترک کردیم، شاید دهسال داشتم. درست یادم نمانده است؛ چون حافظهام همیشه عصا نمیشود و دستم را نمیگیرد. من در شهر، فقط دریا و آسمان را دیده بودم. و یکبار هم سینما رفته بودم. آنروزها گروه تئاتر از کابل به شهر ما آمده بودند و در تالار سینما، نمایش اجرا میکردند. از آن میان تنها اسم عبدالاحمد خاکسار، نبی تنها و انیسه وهاب یادم میآید. بقیه را نمیدانم کیها بودند؛ ولی بودند. شاید حالا زیر خروارها خاک، پوسیده باشند.
وقتی به روستای پدریام رفتم، چشم و گوشم باز شد. درخت را بغل کردم. به کوه رفتم. با سنگ به بال کفتران کوهی زدم. چشمهای پر از ماهیان را دیدم. صبحها لب چشمه میرفتم و برای ماهیان بیسکویت «گندمچاپ» خرد میکردم. هر روز با اسامی حیوانات آشنا میشدم. بز و گاو و گوسفند، سیر دیدم. گاهی تصور میکردم اسبم. در میان گندمزاران میدیدم. بچه بودم، نمیفهمیدم چه میکنم. پایم به مسجد روستا کشانده شد و نزد قاریرجب که حالا هشتادوچندساله شده است، قرآن و دیوان حافظ خواندم. ذوقم با حافظ جوانه بست و شکوفه داد. راستی، پدرم تیپی داشت به رنگنقرهای، ولی چینایی بود. شبها که از نانوایی برمیگشت، بعد از صرف غذا، کاستی میگذاشت. البته دمبوره با صدای هنرمندان محلی—که فلک میخواندند و با سعدی، حافظ، مولوی و بیدل و عشقری و عارف چاهآبی آشنا بودند. اینها روح مرا صیقل دادند و پیراهن رنگین کلمات را به تنم انداختند.

جایی گفته بودید: «قصههای مادربزرگ روح مرا متفاوت به بار آورد.» این قصهها چه بودند و چه تأثیری بر شما گذاشتند؟
—مادرکلانهای دیروز، قصهگفتن و قصهبافتن را بلد بودند؛ اما امروز، همهچیز دگرگون شده است، حتا مادرکلانها. شبهاییکه خوابمان نمیبرد یا انتظار پدر را میکشیدیم، مادرکلان با همان مهربانی عتیقهگونش، همه را دور خودش جمع میکرد و قصه میگفت. حالا که دربارهاش مینویسم، رگهای کبود دستانش را احساس میکنم. آن قصهها، قصهی بزک چینی بود… و اوسانه بلوسانه، آش پختم دانهدانه… گاهی با قصههایش به کوه قاف میرفتم، با پریها عروسی میکردم. صبح که برایش میگفتم، میخندید و دندانهای ساختهگیاش پرنده میشد و از دهانش پرواز میکرد به کف زمین. این قصهها، دستم را گرفتند و مرا به جهان دیگری بردند؛ جهانیکه خلقش در توان واقعیت نبود. از آنروز به بعد، نگاهم عوض شد و به هر پدیدهای، طور دیگری نگریستم. شاید با چشم دل، گوش حواس و عینک منطق. چه بدانم.
بوف کور اثری است که هر خوانندهای را به شیوهای متفاوت درگیر خود میکند. شما در این اثر به چه چیزی رسیدید؟
—به خودم. به انسان. اینکه زیستن یک هنرمند و روشنفکر در جامعهی خرافهپرست، هرلحظه مردن است و زندهگشتن. البته بدون آنکه گردنت را بریده باشند. داستایوفسکی میگوید: آگاهی خاستگاه رنج است. هر که فهمش بیشتر، رنجش فزونتر. خوب، از هر زاویهای که نگاه بکنیم، نادانی، رنج کمتری به همراه دارد. آنیکه بیشتر در پوسته و هستهی کلمات غرق شده باشد، فراوان عذاب میشود و حتا سلولهای ذهنش مورد تجاوز قرار میگیرد… ولی آنیکه هیچ نمیداند یا نمیخواهد بفهمد، در طرز لبخندش تنوع هست و کمتر غصهی فردا خواهد داشت.
خلاصهنویسی این رمان چه چالشها و درسهایی برای شما داشت؟
هیچ… فقط دوازدهبار خوانده بودم. یکبار دیگر هم خواندم؛ اما اینبار را عمیق با حوصلهمندی محض. هر صفحهای را که میخواندم، تلاش میکردم جای یکی از شخصیتها باشم. همینطور، نمادهایی را که در آن بهکار رفته بود، باز کنم، پیدا کنم تا سرنوشت اشخاص بهدستم بیاید. همچنان هر سطری را که میخواندم، دور آن را خط میکشیدم. حالا که به آن نسخهی بوف کور نگاه میاندازم، جزو آثار عتیقه شده است. فرسوده و مندرس، اما دوستداشتنی و مهم. در تاقبالای کتابهایم میدرخشد.
به نظر شما، تم اصلی هدایت در بوف کور چیست؟
—بیگانهگی مطلق با آنچه که هست. آنچه که راوی نمیتواند آنها را بدون دلیل و برهان بپذیرد.
در واقع، بوف کور، گریز یک روشنفکر را از جامعهی خرافاتی نشان میدهد. در حقیقت، میتوان گفت بوف کور، شرح حال صادق هدایت است. این رمان به سبک فراواقعی نگاشتهشده و تکگویی درونی یک راوی است که دچار توهمات و پندارهای روانیشده است. راوی جوان دلمردهای است که از ساکنان جامعهای که در آن زندهگی میکند، حس بیزاری و گریزندهگی دارد. در واقع، از آنچه که در پیرامونش در حال گذر است، انزجار و وحشت دارد. در تلاش آن است که خودش را بهدست فراموشی واگذارد و آرامش ابدی را در آغوش مرگ میجوید. پیش از آنکه به این نقطهی ترسناک وحشتانگیز برسد، باخود تفاهم میکند، تا وقایع عوالم دردناک زندهگیاش را شرح دهد. اینطور میخواهد به تمام سوراخ و سنبههای دردآلود زندهگی خود–انگشت بگذارد و یادگارهای گذشتهی خود را ماندگار سازد.
دربارهی کتاب عشقهای خاکستری که هنوز چاپ نشده است، چه چیزی میتوانید برای ما بگویید؟ آیا این اثر تفاوتی با نوشتههای پیشین شما دارد؟
—این کتاب، حاصل کار چهارسالهی من است. هشت و نهتا داستان دارد. بعضی از داستانهایش نیازی به بازبینی ندارند؛ اما چندتای دیگرش را باید یکبار دیگر بازخوانی کنم. ببینم چه کم دارد؟ چه چیزی اضافه است که حذفش کنم. من عادت بدی دارم. روی یک داستان چندماه کار میکنم. هر آخر هفته یکبار میخوانمش. تراشش میکنم. کمش میکنم. چیزهایی را اضافه میکنم. گاهی زاویهی دید را تغییر میدهم. گاهی اسم اشخاص داستان را غارت میکنم، بیهویتشان میگذارم. و گاهی چنین پیش آمده است ساختمان داستان را از بنیاد ویران کردهام. طرح نو ریختهام و خشتهایم را گذاشتهام.
امروز که مینویسم، با دیروزم فرق میکند، حتا نوع کلماتی را که انتخاب میکنم، عاری از تفاوت و ظرایف نیست. اگر به این نقطه برسم که دیگر نمیتوانم به شیوهی خودم راه بروم، نخواهم نوشت.
- پرسشی از امکان حیات معنوی در جهان مدرن
- روایت من از ۲۰۲۴: دیوار آرزوهایم در نتیجهی یک بیاحتیاطی فروریخت
آیا ادبیات میتواند مرهمی برای زخمهای جنگ باشد؟ چطور؟
—ببینید. زخم، زخم است. هیچچیزی نمیتواند داغ زخم را پاک کند یا از بین ببرد. مگر من میتوانم هشتتا دندان پدرم را که بیستوچندسال قبل در زندان، زیر شکنجه، به جرم هیچ… افتاد، فراموش کنم؟ قطعآ ممکن نیست. تا زنده باشم، یادم میماند. بعد از من در یاد و خاطرهی فرزندانم خواهد ماند. از یک زاویه، ادبیات حماسی، میتواند زخمها را بهقدرت تبدیل کند و شجاعت و دلاوری بیافریند؛ اما ادبیاتیکه بار عاطفی آن بیشتر است و با عواطف انسانی ارتباط عمیقی دارد، مرهم شده نمیتواند؛ بلکه ترس پدید میآورد. تندخویی و پرخاشگری را سرکوب میکند. عشق و جنون و احساس را بارور میسازد. و آدمی را بهسوی ترویج مهربانی سوق میدهد؛ اما شجاعت را کمرنگتر میکند. البته من تجربهی خودم را میگویم. از وقتی با ادبیات انس گرفتهام، با هیچکسی دعوا نکردهام. حتا نمیتوانم با کسی کلکل کنم. در حالیکه بارها از این اتفاقها افتاده است؛ ولی من راهم را کج کردهام. یعنی تا حدی جرئتم را کشته است. با هر مورد و پیشآمدی، عاطفی برخورد میکنم. اصلآ در اینجا، این نوع رفتار–خوب نیست.
در جایی گفتید: «رد پای خود را در ادبیات بگذارم و سکهی خود را ضرب بزنم.» اما در دنیای پرشتاب امروز که بسیاری آثار در هیاهو گم میشوند، فکر میکنید چگونه میتوان ردپایی ماندگار گذاشت؟
—من فکر میکنم ناممکنی وجود ندارد. هرچیزشدنیست، بهشرطیکه بهایش را پرداخت کنی. من تلاش خودم را میکنم تا رسم و امضای خودم را در پای نوشتههایم داشته باشم. حالا نیز نشانههایی از اثر انگشتم را میتوانم تشخیص داد. من معتقدم که هرچه به تلاش خود آدمی بستهگی دارد. اگر نویسندهای میخواهد که در حوزهی ادبیات داستانی کشورش–یا فراتر از آن–شناخته شود و نثرش، جزو هویتش بهشمار آید، باید هزینه کند و زحمت بیشتر بکشد. نوشتن به زبان دیگری را تجربه کند. در حقیقت، اثریکه بهنفع انسان و زندهگی بشری–پدید آمده باشد، در آغوش هیچ توفانی گم نخواهد نگشت. وقتیکه به انسان مدرن و دغدغههایش فکر کرده باشی!
اگر بخواهید مخاطبان را با قطعهای از داستانتان مهمان کنید، کدام بخش را انتخاب میکنید؟
برشی از داستان کوتاه سایهی سگ زرد:
«تاب نمیآورم. صدایش اذیتم میکند. کلمات را روی صفحهی کامپیوتر قراضهام، معلق میگذارم. موزیک را خفه میکنم. از باخ معذرت میخواهم. در امتداد اتاق قدم میزنم. پنجره را میبندم. آنقدر صدایش تلخم میکند که خون بینی میشوم. قلبم بهلرزه میافتد و فشارم سقوط میکند. باید بلند شوم، هرچه سوراخ و سنبه هست، با کاغذپارههای چتلنویس بند کنم. اینطور همیشه از شر صدایش فرار کردهام. در واقع، در آن لحظهای از زمان، در کنج دیگری از خودم پنهان میشوم، آنجا که همیشه نیستم. چون لازم نیست که باشم. بودنم را در قعر دوزخ خانهی پدری ترجیح میدهم. فقط در آن دم، که صدا، خیزش میکند، تا لقمهی نان را زهر گلویم کند. و شب را بتوانم سیر کابوس ببینم و صبح، خون چکه بکند از انگشت شهادتم…»
اگر حرف ناگفتهای باقی مانده است، بفرمایید.
—مینویسم که ترسهایم را سرکوب کرده باشم و فقر را از حریم خانهام تبعید کنم. اینکه به کجا؟ هنوز نمیدانم.