وقت رفتن بود. ویزای ایران و بلیط اتوبوس کابل-هرات را نیز خریده بودم و باید ساعت ۵ شام در پایانه یا ترمینال قندهار خودمان را میرساندیم. همهچیز را رها کردیم، حتی وسایل را جمع و جور یا بستهبندی نکردیم و جایی هم نگذاشتیم. وسایل خانه نامرتب، روی کف اتاق، نزدیک پنجره و کنار تلویزیون کوچک پهن بودند. یادم است آخرین گیلاس چای که مینوشیدم را نیز ناتمام گذاشتم. این عادت من است که چایم ناتمام میماند. بههر روی، یک مساله از همه مهمتر بود؛ کتابخانهای کوچکی که طی ده سال ساخته بودم. بخش اعظم کتابهایش در حوزهی ارتباطات و رسانهها و مطالعات فرهنگی بودند. شماری از کتابها را با سفارش داکتر هادی خانیکی، استاد تمام ارتباطات دانشگاه علامهطباطبایی خریده بودم، شماری را هم با سفارش و مشورت دکتر حسینعلی افخمی، استاد ارتباطات این دانشگاه. در سالهای ۱۳۹۷-۱۳۹۹ مشغول تحصیل مقطع کارشناسی ارشد علوم ارتباطات بودم و ماه یکی-دوبار به میدان انقلاب میرفتم و کتابهای جدید و ترجمههای معیاری را میخریدم. یادم است یک روز «نظریهی کنش ارتباطی» یورگن هابرماس را با کتاب درآمدی بر مطالعات فرهنگی خریدم و با اضافهی چند جلد کتاب که اسمهای شان یادم رفته است. مجموع کتابهای فوق، بالغ بر ۵۰۰ هزار تومن شدند که در آنزمان بر من دانشجو، پول قابل توجهی برای خرید کتاب بود. خلاصه وقتی مقطع ماستری تمام شد، کتابها را در چند کارتن بزرگ جابجا کردم و دم آخر، باخودم به افغانستان منتقل کردم. در کابل، الماری معمولی خریدم و آنها را براساس رشته، طوریکه پیداکردنش برای خودم راحت بود، چیدم. گاهگاهی که از پلخمری بهکابل میآمدم، یکی دوتا را میگرفتم و برای مطالعه یا استفاده در منابع درسی، باخود دوباره به پلخمری میبردم. گاه با خودم میگفتم «با اینکه زحمت کشیدهای، اما آثار خوبی را آوردهای».

اما تحول سیاسی، گریز رییس جمهور و سقوط جمهوری، باعث تحول کلان در زندگی همه شد. عدهای را از کوهها به کاخها رسانید و شماری را از کاخها به کوهها پراکنده کرد، بعضی ها را از قدرت بر زمین انداخت و شماری را از هیچ به قدرت رسانید. عدهای صاحب خانه و کاشانه و روزگار شدند و با اینکه روی پول و دالر و بانک را ندیده بودند، به معاش ماهوار و منصب و اکونت بانکی دست یافتند و شماری را از خانه و زمین به ممالک دور آواره کرد. در میان، اندکی همانند گذشته باقی ماندند و بهقول خود شان «نه کم شدند و نه زیاد».
در این میان من، آواره و مهاجر شدم و این فقط یک انتخاب نبود، بلکه انتخاب در اثر یک تصمیم ناشی از یک بحران و درد و رنج بود. تصمیم که باید میگرفتم و راهی که باید میرفتم. در هر صورت، باید میرفتم و اسباب سفر آماده بود. تنها روح سرگردان، کتابهایم بودند. نمیتوانستم ببرمشان و نمیتوانستم رهاییشان کنم. بهکسی زنگ زدم که اینها را اگر بخرد، در پاسخ جملهی جالبی گفت: «در این شرایط کسی آدم نمیخرد، کتاب را از کدام روز خود بخرم».
زمان بهسرعت میگذشت و من چارهی نداشتم جز رها کردن آنها در گوشهی خانه یا سپردن آن به دوستی یا آدمی. با کسی هماهنگ شدم و همه را به او تحویل دادم و قرار شد مطالعه و در جای مناسبی نگهداری کند.
حالا در غربت، گاه که هوای خوانش کتابی بهسرم میآید، یاد کتابهای سرگردان خودم میافتم و ناچار به کتابهای دیجیتال رو میآورم و بعد از مطالعهی چند برگ، کسالتی پیش میآید و لپتاپم را میبندم. اکنون تنها «مثنوی حضرت مولانا» و چند جلد فصلنامه دیگر کتاب فارسی در قفسه ندارم.