صفحه اصلیدیاسپوراروایت روایت یک استاد دانشگاه در غربت: تنهایی، حریفی که همیشه است

 روایت یک استاد دانشگاه در غربت: تنهایی، حریفی که همیشه است

جاوید سکوت؛ استاد پیشین دانشگاه کابل

در دل کابل، شهری که روزی مملو از شور زندگی بود، داستان من آغاز شد. من، یک استاد دانشگاه، کسی که با شوق و انگیزه به دانشجویان درس می‌دادم، روزهای خوبی را در همان خاک سپری کردم. روزهایی که هر صبح با امید به آینده از خانه بیرون می‌رفتم و به دانشگاهی قدم می‌گذاشتم که پر از جوانانی بود که در چشمان شان آرزوهای بزرگ می‌درخشید.

ده سال از عمرم را در آن شهر گذراندم. ده سال تلاش، آموزش و زندگی. هر روزی که می‌گذشت، احساس می‌کردم که در ساختن آینده‌ی کشورم سهم کوچکی دارم. در همان روزها بود که کابل برای من چیزی بیشتر از یک شهر بود؛ خانه‌ای بود که در آن امید نفس می‌کشید، جایی که در پس هر کوچه‌اش صدای زندگی به گوش می‌رسید.

اما بادهای بدبختی همیشه بی‌خبر می‌وزند. در یک چشم بر هم زدن، همه چیز تغییر کرد. دولت سقوط کرد، و آنچه که سال‌ها با خون دل هزاران انسان ساخته شده بود، ویران شد و موجی از ناامیدی، ترس و تاریکی بر سر کابل سایه افکند.

من، که روزگاری رویای تغییر را در قلبم زنده نگه می‌داشتم، ناگهان خود را در میان ویرانه‌های ناامیدی یافتم. دانشگاهی که روزی مأمن دانشجویان و محل بحث‌های علمی بود، حالا خالی از صدای زندگی بود. دوستانم پراکنده شدند، خانواده‌ها از هم گسیختند، و من مجبور شدم تصمیمی بگیرم که شاید سخت‌ترین تصمیم زندگی‌ام بود: ترک وطن به طرف المان.

وقتی به آلمان رسیدم، همه چیز برایم ناآشنا بود؛ زبان، فرهنگ، مردم، حتی آسمان. آسمان اینجا همیشه خاکستری به نظر می‌رسید، انگار که غم‌هایم را درک کرده باشد. روزهای اول، حس می‌کردم در یک دنیای بیگانه گم شده‌ام. هیچ‌چیز در اطرافم آشنا نبود، اما چیزی که بیشتر از همه مرا آزار می‌داد، این بود که خودم را هم نمی‌شناختم.

من، کسی که روزگاری در کابل جایگاهی داشتم، کسی که دانشجویان برای مشورت گرفتن به من مراجعه می‌کردند، حالا در آلمان به یک عدد، یک پرونده، و یک مهاجر تبدیل شده بودم. اینجا هیچ‌کس نمی‌دانست که من چه کسی بوده‌ام، چه رؤیاهایی داشته‌ام، یا چه چیزهایی را پشت سر گذاشته‌ام. هویتم، گذشته‌ام، و تمام آنچه که بودم، در مسیر مهاجرت در مرزها جا مانده بود

روزهای اول: مواجهه با غربت

زندگی در یک کمپ مهاجران شروع شد. اتاق کوچکی که باید آن را با چند نفر دیگر شریک می‌شدم. همه در آنجا داستانی مشابه داشتند، اما دردهایشان متفاوت بود. یکی از جنگ گریخته بود، دیگری از فقر، و من از سقوط امیدهایم. شب‌ها، صدای گریه کودکان یا زمزمه‌های غمگین بزرگ‌ترها فضای کمپ را پر می‌کرد. هر کس در سکوت خود چیزی را از دست داده بود.

روزهایم در کمپ به کندی می‌گذشت. تلاش می‌کردم با دیگران حرف بزنم، اما زبان آلمانی نمی‌دانستم. احساس می‌کردم که حتی قدرت ارتباط با دیگران را هم از دست داده‌ام. برای اولین بار در زندگی‌ام، حس کردم بی‌صدا هستم، گویی هیچ‌کس نمی‌تواند صدای مرا بشنود.

یادگیری زبان؛ فتح اولین قله

بعد از مدتی، کلاس‌های زبان آلمانی شروع شدند. زبان آلمانی سخت بود، پر از قواعد پیچیده و واژه‌هایی که تلفظشان برایم عجیب بود. اما می‌دانستم که اگر بخواهم در این کشور زنده بمانم، باید زبان آن را یاد بگیرم. هر روز ساعت‌ها تمرین می‌کردم، حتی اگر مغزم خسته می‌شد.

یادگیری زبان مثل روشن کردن یک شمع کوچک در دل تاریکی بود. وقتی اولین جمله‌هایم را به آلمانی گفتم و دیگران حرفم را فهمیدند، حس کردم که شاید بتوانم دوباره صدایی داشته باشم. اما این تنها آغاز راه بود.

جستجوی کار؛ نبردی با گذشته

بعد از یادگیری زبان، باید به دنبال کار می‌گشتم. اما اینجا آلمان بود، جایی که مدارک تحصیلی من از کابل ارزشی نداشت. کسی به من به‌عنوان یک استاد دانشگاه نگاه نمی‌کرد. برای آن‌ها من فقط یک مهاجر بودم.

برای روزها و هفته‌ها، رزومه‌ام را به شرکت‌ها و مؤسسات مختلف فرستادم. اما هر بار با یک جواب روبه‌رو می‌شدم: “نه”. هیچ‌کس به تجربه‌ها و دانش من اهمیتی نمی‌داد. برای آن‌ها، من فقط یک نفر دیگر از هزاران نفری بودم که به دنبال کار بودند. سرانجام، مجبور شدم کاری را بپذیرم که هیچ ربطی به گذشته‌ام نداشت. اما باید پذیرفت.

تنهایی؛ حریفی که همیشه هست

زندگی در آلمان تنهایی عجیبی دارد. مردم اینجا مؤدب و محترم هستند، اما سردی رابطه میان آدم‌ها به‌خوبی دیده می‌شود. هیچ‌کس از تو نمی‌پرسد که چه احساسی داری یا چه چیزی در دلت می‌گذرد.

شب‌ها، وقتی به اتاق کوچک و خالی‌ام برمی‌گردم، گذشته‌ام مثل سایه‌ای بر من سنگینی می‌کند. خاطرات کابل، دانشگاه، دانشجویانم، و حتی صدای شلوغی خیابان‌های شهرم، همگی در ذهنم زنده می‌شوند. بارها پیش آمده که نیمه‌شب از خواب بیدار شده‌ام، با این فکر که هنوز در کابل هستم، اما وقتی چشمانم را باز می‌کنم، دیوارهای سرد و خاکستری آلمان مرا به واقعیت بازمی‌گرداند.

امید؛ نوری در دوردست

با این‌حال، زندگی همیشه یک تراژدی مطلق نیست. در میان این همه سختی، چیزهایی پیدا کرده‌ام که به من امید می‌دهند. یادگیری زبان، پیدا کردن دوستان جدید، و حتی حمایت‌هایی که از سازمان‌های مختلف دریافت کرده‌ام، به من نشان داده‌اند که شاید این غربت هم فرصتی برای شروعی دوباره باشد.

این روزها، هرچند هنوز قلبم برای کابل می‌تپد، اما تلاش می‌کنم تا در آلمان جایگاه خودم را پیدا کنم. می‌خواهم دوباره تدریس کنم، حتی اگر این بار در یک زبان و فرهنگی غریبه باشد. می‌خواهم دانش و تجربه‌ام را با دیگران به اشتراک بگذارم.

مطالب مرتبط

نوشته های دیگر

آخرین نظریات شما